بسیاری خبر میگرفتند که اوضاعتان چطور است؟ مشکل خاصی که ندارید؟! از اینکه اهلسنت در تهران مسجد ندارند ابراز تعجب میکردند و آنانیکه از قضیه اطلاع داشتند سرِ تأسف تکان میدادند.
مولوی صلاحالدین موحد امامجمعه محبوب نیمروز، پیر و مرشد جوانان و دلسوز آحاد جامعه بود. درد و رنج و محرومیت مردم نیمروز او را واداشت تا مردانه به میدان عدالتخواهی قدم بردارد و تا پای جان با غیرت و شجاعت بایستد.
در کنار علمائی دلسوز، دعوتگر و اندیشمند همچون مولانا مفتی قاسمی که بدون نیاز لب به سخن نمیگشایند و فقط همنشینان را به یاد الله میاندازند، نکتههای فراوان میتوان فراگرفت.
چهار روزی که با اهالی رسانه و قشر روزنامهخوان و خبربین در پایتخت سروکار داشتم، متوجه شدم اکثرا اطلاع ندارند ناقصآوردن نام استان سیستانوبلوچستان چه بازتابی ممکن است در داخل استان ما داشته باشد و باعث ایجاد سوءتفاهمهایی بشود.
هدف از سفر دیدن از بیستودومین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاریها در مصلای امام خمینی تهران بود. مفتی قاسمی، بهعنوان سردبیر مجلهی وزین ندای اسلام از سوی ادارهی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی دعوت شده بود. بههمین دلیل از فرودگاه مستقیم به نمایشگاه رفتیم.
صحبتهای کاک حسن آنقدر دلنشین بودند که ناخودآگاه نوشتن را از یاد میبرم و سعی میکنم هرچه بیشتر صحبتهای حکیمانهاش را گوش دهم و در آخر میفهمم چرا عوام و خواص مردم کردستان، وی را پدر معنوی کردستان مینامند.
در بحث آموزش روزنامهنگاری، یکی از مباحث مهم «خبر» و متعلقات آن، تعریف آن است. خبر بهظاهر امری ساده تلقی میشود، اما متخصصان فن در تعریف آن آسمانوریسمان بافتهاند تا به تعریفی جامعومانع برسند. به همین دلیل تعریفهای زیادی برای «خبر» در منابع رشتهی روزنامهنگاری دیده میشود.
مضمون «مدح و ثنای پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم،» بخش بزرگی از شعر علامه اقبال را تشکیل میدهد. اقبال، عاشق و دلدادهی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم، است. اشعار نغز ایشان در مدح و ثنای پیامبر اسلام، تعبیر عشق و محبّتی است که در اعماق قلباش جای گرفته است.
عزیزان! مسئولیت بزرگی در قبال خانواده، قوم خود، ملت ایران، جهان اسلام، بلکه در برابر بشریت، برعهده من و شما هست. مسئولیتی که باید من و شما را بیقرار و بیخواب کند.
باید با «مکی» خداحافظی میکردم. وداع با حاصل خوندل خوردنهای «مولانا» و نماد وحدت این مردم چه سخت بود. گلدستهها آرام نگاهم میکردند و در من غوغایی به پا بود…همان شب قلبم را در مکی کاشتم تا جوانه بزند… تا نفس بکشد… بغضی غریب راه گلویم را بست و از شهر خوبان خارج شدم.