هوا که سرد میشود، گویا در شهرهای مرزی در جنوب شرق ایران، داستان تازه شروع میشود… ماجرای نابسامانی وضعیت سوخت در استان سیستانوبلوچستان تنها محدود به کاهش سهمیه بنزین به بهانه جلوگیری قاچاق و افزایش فشار بیشتر به مردم نیست؛ ماجرا هر سال در آستانه فصل سرما تکرار میشود.
او صحبتهایش را اینگونه آغاز کرد: چند مدت است به دلايل مختلف، کار ما یعنی صید حال و روز مناسبی ندارد. ما کار صید با قایق انجام میدهیم که به آبهای عمیق دریا برای صید نمیرویم و در سواحل نزدیک صیادی میکنیم،اما متأسفانه به دلایل مختلف زیستگاههای ماهیان ما در دریا از بین رفته است که یکی از مهمترین دلایل تخریب و ازبینرفتن آن وجود کشتیهای صید ترال یا کفروب است. این نوع صید نهتنها زیستگاه صید ما بلکه محیط زیست گیاهان دریایی و مرجانها که منابع تغذیه گونههای مختلف دریایی است را نیز از بین برده و در نتیجه سفرههای ما صیادان بلوچ چابهاری از رونق سابق افتاده است؛ مثلا ماهی ۴۰ هزار تومانی شده کیلویی ۲۰۰ هزار تومان و نه معیشتمان مثل قبل است نه صیدمان!!
صحنۀ غمانگیزی بود. آنجا کسی نبود که در این روز به آنها هدیهای بدهد یا به رسم قدیم شکلاتی بر سر آنها بپاشد و این روز را برای آنها جشن بگیرد. آنجا کسی نبود که برای آنها آبمیوه و خوراکی بخرد. گوشت و برنجی هم در خانه نداشتند که امشب مادر برایشان بپزد. مادر حتی توان خرید داروی مُسکّن را هم برای بچهها نداشت.
انجمن تجارت الکترونیک تهران با انتشار گزارشی تحلیلی درخصوص اختلالات، محدودیتها و سرعت اینترنت، ایران را قهرمان اینترنت بیکیفیت در جهان دانسته و با اعلام اینکه سرعت اینترنت در میانمار بیش از ۲ برابر سرعت ایران است، به سیاستهای اعمالشده در شبکه اینترنت کشور اعتراض کرده و درخواستهایی برای بهبود کیفیت اینترنت مطرح کرده است.
با صدای گریه به خودم آمدم. چه خبر بود؟! دهانم از تعجب باز ماند. دخترام، خواهرام و… همه بالای سرم نشسته بودند و بر سر و صورت میکوبیدند. مگر چه شده؟ نکنه برایم اتفاقی افتاده و خودم نمیدانم. دستم را روی بدنم کشیدم. همهجای بدنم سالم بود. خواهرم دستش را بر روی صورتم کشید و سپس مرا بوسید. دست خواهرم را بوسیدم و گفتم: خواهرجان! چرا گریه میکنی؟! به خدا من زندهام، اما نشنید….
بهناگاه مردی که سالها با مدارا صبر کرده بود تا شرایط در جهت بهبود اوضاع مردمش، قومش، مذهبش و فرهنگش تغییر کند و از تبعیض رهایی یابند، با دیدن آنهمه خون، صدایش را بلندتر از گذشته کرد و این صدا را نه تنها ایران که جهان شنید. ایران و تمام جهان صدای «مکی» را شنید؛ صدای «زاهدان» را شنید و صدای «بلوچستان» را.
صلاحالدین گمشادزهی یکی از دهها نفری بود که جمعه 8 مهر 1401 هدف شلیک مستقیم مأموران قرارگرفت و به شهادت رسید. داستان مظلومیت صلاحالدین اینجا پایان نیافت؛ جمعه 30 دی 1401 عدهای سنگ قبرش را شکستند و با این کار خود سبب شدند مادر داغدارش از صمیم دل دعا کند: الهی! بشکند دستان آن که سنگ قبرش شکست.
سخن از شخصیتیست که خستگیها را خسته کرده است. شخصیتی که در بحرانیترین شرایط، جامعه را از تفرق و تشتت نجات داده است. شخصیتی که عموم مردم بهجای خود، خواص را هم شیفتۀ خویش گردانیده است.
صبح پنجشنبهای این عکس همراه با پیامی در شرح عکس به دستم رسید که در جواب پیام فقط توانستم بنویسم: «خدای من!». با بغضی غریب از جنس بغضهای روزهای جمعه، به عکس نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم: «خدای من!»
خدایا، مرا ببخش که بدون مقدمه حرفم را آغاز میکنم. بارالها، تو به خوبی میدانی در جمعه خونین زاهدان دقیقاً چه اتفاقی افتاد. چه کسانی ظلم کردند و چه کسانی مورد ظلم واقع شدند. شک ندارم که تو همۀ جزئیات را به خوبی میدانی، اما باز هم من برایت نامه نوشتهام تا با تو از این حادثه بگویم و درددل کنم بلکه خودم قدری آرام شوم.