امروز :شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳

رازهای پنهان اما غم‌انگیز حاشیۀ شهر زاهدان

رازهای پنهان اما غم‌انگیز حاشیۀ شهر زاهدان

حاشیۀ شهر زاهدان رازهای نهفته‌ و غم‌انگیزی دارد. هرکس با قلبی پاک، نگاهی مهربان و چشمانی تیزبین از حاشیۀ شهر زاهدان بازدید کند، شگفتی‌های عجیبی آنجا می‌بیند. آنجا درد و رنج با قناعت و صبوری عجین شده است. ساکنان حاشیه هر اقدام مثبت و هر کار خیری را بزرگ می‌پندارند و از هر هدیه‌ای و لو کوچک به شدت استقبال می‌کنند و خوشحال می‌شوند، گویی دنیایی به آنها داده‌اند! آنها فقر را با قناعت تحمل می‌کنند و رضایت را بر شکایت ترجیح می‌دهند.
چند روز قبل مادر و پسری به مؤسسه خیریۀ محسنین زاهدان آمدند. مادر ‌گفت: «باید دو پسرم را ختنه کنم، اما هزینه‌اش را ندارم.» پسرک که حدود 11‌ سال داشت و از وقت ختنه‌اش سال‌ها گذشته بود، از حرف مادرش خیلی خجالت کشید.
همکاران مؤسسه آدرس و شمارۀ تماسش را گرفتند و برای ساعت پنج‌ونیم عصر قرار ختنه را در منزل آنها گذاشتند. با پزشک جوانی که سال‌هاست بی‌ریا و گمنام این خدمت را برای مردم حاشیۀ شهر انجام می‌دهد، هماهنگ کردند و او هم با محبت و اشتیاق اعلام آمادگی کرد.
طبق قرار، کارمند مؤسسه و پزشک حرکت کردند. خیابان آزادی را به سمت شمال رفتند. از منطقۀ شیرآباد گذشتند و مسیر را به سمت همت‌آباد ادامه دادند و از آنجا به سمت غرب تغییر مسیر دادند. با مادرِ دو پسر تماس گرفتند. مادر بلد نبود که آدرس دقیق بدهد. پسرش گوشی را برداشت. او هم نتوانست درست آدرس بدهد. ظاهراً آنجا بزرگتر و بلدتری نبود که به خوبی آدرس بدهد. کارمند مؤسسه و پزشکِ همراه پرسان‌پرسان کوچه را تا انتها رفتند و به دامنۀ کوه رسیدند. یکی از دو پسر  به استقبال آمده بود. او را سوار کردند و به خانۀ آنها رفتند.
پسرک درِ کوچکی را نشان داد و گفت که این خانۀ ماست. در و دیوارِ زهواردررفته‌ای داشت. مادر که سال‌ها مهمان ویژه‌ای نداشته، امروز که پزشکی به خانه‌اش آمده است، خوشحال و سراسیمه جلوی در ایستاده بود و خوش‌آمد گفت. همۀ همسایه‌ها چشم شده بودند و نگاه می‌کردند. انگار با خودشان می‌گفتند، اینها که هستند که به خانۀ آنها آمده‌اند؟!
وارد حیاط شدند، باریکۀ خاکی‌ای را طی کردند تا به اتاقی چوبی رسیدند که نه کولری داشت و نه پنکه، نور کافی هم نداشت. چراغ‌قوۀ گوشی را روشن کردند.

«احسان» پسر خوش‌رویی است. با دیدن مهمانان تبسم شیرینی بر لبش نقش بست. احسان 9 سال دارد. او شناسنامه ندارد و نتوانسته به مدرسه برود. حتی تا این سن ختنه هم نشده است. امروز روز ختنه‌کردن اوست. «ایمان» برادر بزرگتر احسان 11 سال دارد. مادر هزینۀ ختنه او را هم نداشته است. این دو پسر خیلی خجالت می‌کشیدند و دامن پیراهن بلوچی‌شان را بر صورت‌شان انداختند، اما چاره‌ای نبود، تا الان هم دیر شده بود و باید امروز ختنه می‌شدند. با محبت آنها را برای انجام این کار آماده کردند. هر دو برادر ختنه شدند و بعد به گوشه‌ای خزیدند و نشستند. دیگر آن خنده بر لبان‌شان نبود، رنگ از رخسارشان پریده بود و خیلی شرمنده شده بودند.
صحنۀ غم‌انگیزی بود. آنجا کسی نبود که در این روز به آنها هدیه‌ای بدهد یا به رسم قدیم شکلاتی بر سر آنها بپاشد و این روز را برای آنها جشن بگیرد. آنجا کسی نبود که برای آنها آب‌میوه و خوراکی بخرد. گوشت و برنجی هم در خانه نداشتند که امشب مادر برایشان بپزد. مادر حتی توان خرید داروی مُسکّن را هم برای بچه‌ها نداشت.
مادر، ضایعات جمع می‌کند و خرج این بچه‌ها را می‌دهد. او دستان ترک‌خورده‌اش را به‌سوی آسمان بلند کرد و با چشمانی آشک‌آلود دعا کرد و گفت: «خدا خیرتان دهد که سبب شدید این سنّت امروز انجام شود. خدا می‌داند چند سال است وقتی می‌دیدم بچه‌هایم بزرگ می‌شوند و من هنوز نتوانسته‌ام این وظیفۀ دینی را انجام بدهم، غصه می‌خوردم. شما این دغدغۀ چندسالۀ من را برطرف کردید، خدا حج خانه‌اش را نصیبتان کند. خدا به خیرین عزیز و مسئولان موسسۀ محسنین بهترین‌ها را عنایت کند.»
کارمند مؤسسه و دکتر همراهش با دلی آکنده از حسرت و افسوس با مادر و بچه‌ها خداحافظی کردند.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید