با صدای گریه به خودم آمدم. چه خبر بود؟! دهانم از تعجب باز ماند. دخترام، خواهرام و… همه بالای سرم نشسته بودند و بر سر و صورت میکوبیدند. مگر چه شده؟ نکنه برایم اتفاقی افتاده و خودم نمیدانم. دستم را روی بدنم کشیدم. همهجای بدنم سالم بود. خواهرم دستش را بر روی صورتم کشید و سپس مرا بوسید. دست خواهرم را بوسیدم و گفتم: خواهرجان! چرا گریه میکنی؟! به خدا من زندهام، اما نشنید. دخترم مرتب صورتم را میبوسید. نوههایم در دو طرفش نشسته و لبه چوبی را گرفته بودند. در میان سرهایی که به سمتم خم شده بود، دنبال همسرم میگشتم. او را ندیدم. نکند برای او هم اتفاقی افتاده؟ سرم را کمی به عقب خم کردم. در سمت راست بالای سرم نشسته بود و سرش را روی لبه تخته چوبی گذاشته و آرام اشک میریخت. دستم را به سمت صورتش دراز کردم و به آرامی بر روی گونهاش زدم. میخواستم خبر خوش زندهبودنم را به او بدهم اما دستم از میان صورتش عبور کرد. دوباره امتحان کردم. باز هم نتوانستم چیزی را حس کنم. کمکم داشتم باور میکردم که مردهام و این روح من است که اتفاقات اطراف را میبیند. طاقت نیاوردم، سر جایم نشستم. عقربه ساعت دیواری بر روی سه و پنج دقیقه بود. ظاهرا دقایقی قبل جنازهام را به خانه آوردهاند تا خانواده و نزدیکان برای آخرین بار مرا ببینند. نگاهی به اطرافم کردم. چه خبر بود؟! اتاق پر بود از زنهای اقوام. همه ماتمزده بودند. درون تابوت ایستادم. گلویم را صاف کردم و گفتم: من که زندهام. خانمها، اقوام عزیز، من زندهام. اما باز هم بیفایده بود.
یا الله، یا الله … این صدای چند نفر از مردان بود که برای بردن تابوتم آمده بودند. پسرم، دامادم و برادرانم. جلو رفتم و به پسرم گفتم: پسرم من زندهام. اما او بیتوجه به حضور من، با چشمانی اشکبار از جسم من عبور کرد…
تابوت را که میخواستند بلند کنند زنان اجازه نمیدادند، اما مردان به زور تابوت را بلند کردند و در میان نالههای سوزناک از خانه بیرون آوردند. زنها تا دم درِ حیاط تابوتم را همراهی کردند. دو زن زیر بغل همسرم را که توان ایستادن نداشت گرفته بودند و تا دم در آوردند. برای آخرین بار چهرۀ او و دختران و خواهران و اقوام را تا قبل از بستهشدن درِ آمبولانس دیدم. لحظات سختی بود. دیگر من به خانه برنمیگشتم…
ساعت چهار و نیم، بعد از نماز در پارک معراج، جنازهام را به محل دفن آوردند. چهرۀ حاضران برایم آشنا بود؛ دوستان، شاگردان، همکلاسیهای قدیمی، همسایهها و…
تابوت را که حالا با پارچه سبز خوشرنگی پوشیده شده بود، کنار قبر بر روی تپه خاک گذاشتند. چند نفر از دو طرف جنازه را گرفتند و مرا به آرامی درون قبر گذاشتند. اولین چیزی که احساس کردم تکهسنگ درشتی بود که به پشت کمرم فرو رفت. پسرعمویم از پایین شروع به چیدن خشت کرد. هر لحظه به قسمت سرم نزدیکتر میشد. دلم میخواست لحظات دیرتر میگذشت، اما همه کمک میکردند تا هر چه زودتر سر قبر بسته شود…
تنها یک خشت دیگر باقی مانده بود که ارتباطم با آدمیان قطع شود. وقتی آخرین خشت را میگذاشت دقیقا نوری که از بالا به داخل قبر میآمد قطع شد. فقط روزنههایی باز بود که آن هم با ریختن گِل و خاک مسدود شد. حالا تنهای تنها من مانده بودم و پروندهای که خدا میدانست چه در آن نوشته شده است….
صداها کمکم داشت ضعیف میشد. بخشی از خاکها از لای خشتها به درون میریخت…. چیزی را نمیدیدم و فقط حس میکردم. سرم را بلند کردم اما به سقف کوتاه قبر خورد… زیر لب گفتم: خدایا من برای این لحظات آمادگی ندارم… خدایا هنوز که فرشتۀ مأموری برای سوال نیامده، یک بار دیگر به من فرصت بده. و اجازه بده یک بار دیگر به دنیا برگردم. اگر موافقت کنی میتوانم فریاد بزنم و مردم را متوجه زندهبودنم بکنم. خداجان اجازه بده… خداجان یک بار دیگر فرصت بده… خداجان… و بعد هر چه در توان داشتم جمع کردم و فریاد زدم: خدااااا
عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود. همسرم در کنارم لیوان آبی در دست داشت و سعی میکرد کمی به من بخوراند… چه اتفاقی افتاده بود؟!… یعنی خدا فرصت دوبارهای به من داده بود؟
همسرم با دستمال، صورت خیس عرقم را خشک کرد و گفت: چی خواب میدیدی که اینهمه فریاد میزدی؟!
برگشتم به صورتش نگاه کردم. دستم را بر روی گونهاش کشیدم. گویا واقعی بودم… لبخند زدم و گفتم: خدا فرصت دوبارهای به من داده است. از این لحظه زندگی جدیدی شروع خواهم کرد. عقربههای ساعت بر روی چهار و پنجاه دقیقه بود…
بهراستی، شاید این لحظاتی که در آن هستیم فرصت دوبارهای است که خدا به ما داده است؛ از آن استفاده کنیم.
دیدگاههای کاربران