سنیآنلاین| پیرمحمد ملازهی، از نویسندگان، روزنامهنگاران، تحلیلگران و پژوهشگران سرشناس و نامآشنای کشور، شامگاه یکشنبه (۶ خرداد ۱۴۰۳) پس از تحمل یک دوره بیماری، در سن ۷۸ سالگی در بیمارستان توس تهران درگذشت.
روزنامۀ «آفتاب یزد» اسفندماه ۱۳۹۷ گفتوگوی مفصلی با پیرمحمد ملازهی رحمهالله انجام داده که بخشی از این گفتوگو، حاوی مطالب خواندنی و مهمی از زندگانی این اندیشمند و پژوهشگر نامآشنای اهلسنت بلوچ است. مرحوم پیرمحمد ملازهی در این بخش از مصاحبه زندگینامه، تحصیلات، فعالیتها و فرازونشیبهای چند دهۀ اول زندگی خود را روایت کرده است که در ادامه میخوانید:
«پیرمحمد ملازهی هستم، متولد ۱۳۲۵ در روستای پسکوه از توابع شهرستان سراوان در بلوچستان. دوران خردسالی و کودکی من همراه شده بود با پایان جنگ جهانی دوم که در بسیاری از نقاط جهان مشکلاتی همچون فقر را پدید آورده بود. در ایران هم با توجه به حضور نیروهای انگلیس و شوروی وضع به همین منوال بود. با توجه به نفوذ نیروهای انگلیسی در جنوب و اینکه حجم زیادی از مواد غذایی را یا میخریدند یا تصرف میکردند، در بلوچستان وضعیت فقر محسوس بود.
در چنین دورانی سالهای نخستین را در روستا سپری کردم. تا زمانی که من به هفت سالگی نرسیده بودم خبری از مدرسه نبود. درحالی که در سال ۱۳۲۸ مجلس شورای ملی، قانون تعلیمات اجباری را تصویب کرده بود و بر آموزش همگانی تاکید شده بود، اما بلوچستان با یک مقاومت متفاوت در این زمینه مواجه بود. خان محلی بلوچستان که محمدشاه لقب داشت با مدرسه مخالف بود. بعدها در یک مهمانی یک نفر از محمدشاه پرسید چرا با مدرسه مخالف بودی، اگر اجازه دایرشدن مدرسه را داده بودی الان بسیاری از فرزندان بلوچ باسواد بودند، اما او با اشاره به یکی از بچههای حاضر، گفت من تمام دندانهای پدربزرگ این پسر را بر سر یک اختلاف کشیدم؛ اگر قرار به سواد باشد اولین نفری که باسواد شود و از من شکایت کند همین پسر است! جالب اینکه بعدها بر سر مسئله دیگری همان پسر که باسواد شد علیه او شکایت کرد.
با اینحال تاسیس مدرسه در منطقه ما بالاخره انجام شد؛ همان زمانی که من هفتساله بودم. وقتی محرابخان؛ پسر محمدشاه بر سر کار آمد، او که از نسل جدید بود با دایرشدن مدرسه موافقت کرد و محل سابق قلعه خان به مدرسه تبدیل شد. بچههای ۷ تا ۱۲ سال حدود ۲۰ نفر، اولین کسانی بودیم که به مدرسه رفتیم. تا کلاس چهارم درس خواندیم اما بیشتر از این کلاسی نبود. بنابراین برای ادامه تحصیل تا ششم ابتدایی به مرکز بخش که سوران بود رفتیم. در آن زمان مثل الان دبیرستان دو دوره سهساله بود. برای دوره اول به شهر سراوان رفتیم و در دبیرستان فروغی این مقطع را تمام کردم، اما مقطع دوم در سراوان هم نبود و به ناچار باید به مرکز یعنی زاهدان میرفتیم.
اوایل دهه ۴۰ بود که برای تحصیل به زاهدان رفتم. حدود ۵ نفر بودیم که توانستیم هزینهها را تامین و به مرکز برویم. در مدرسه زاهدان پسر استاندار با ما همکلاس بود و با من بر سر یک نیمکت بود. از من پرسید چرا در منطقه خودتان مدرسه نرفتید که گفتم در سراوان دوره دوم دبیرستان نیست. پرسید: چند نفرید؟ گفتم: اینجا پنج نفر، ولی در مجموع ۲۰ تا ۳۰ نفری هستند. گفت نامهای به پدرم بنویسید. نوشتیم و استاندار ما را به دیدار پذیرفت. استاندار تعجب کرد که شهر سراوان دبیرستان ندارد. با مدیر آموزش و پرورش مرکز تماس گرفت و دستور داد هرطور شده مدرسه سراوان دایر شود و چنین هم شد. البته در مدت این دوماهی که به زاهدان آمده بودم تقریبا عادت کردم و مایل بودم در مرکز بمانم. یک سینما در زاهدان بود که فیلمهای هندی پخش میکرد و برای ما جذاب بود. بنابراین برخی از ما تصمیم گرفتیم بمانیم. این ماندن در زاهدان برای من یک مزیت مهم داشت و آن آشنایی با فضایی به نام دانشگاه بود. پیش از آن اسم دانشگاه را نشنیده بودم، اما در زاهدان وقتی با دیگر دانشآموزانی که به سبب شغل دولتی پدرشان از شهرهای مختلف آمده بودند صحبت میکردیم متوجه شدم جایی هست که بعد از دیپلم میتوان درس خواند. به ویژه دو دبیر بلوچ به نامهای پیرمحمد ملکزاده و دکتر دانش که معلم ریاضی بودند، ما را تشویق کردند. درکی از تهران و زندگی در پایتخت و هزینهها نداشتیم، اما با پنج نفر از بچههای سراوان تصمیم گرفتیم به تهران برویم و در کنکور شرکت کنیم. اما میدانستم که در تهران نمیتوان امیدی به اندککمک مالی خانواده داشت، به اینکه بتوانم کاری پیدا کنم امید بسته بودم.
در تهران از طریق یکی از دوستان به سراغ فردی به نام سرهنگ قریبآذر رفتم. او مدتی فرمانده سراوان بود. آدرس را یافتم و به سراغ سرهنگ رفتم. از من پرسید چه کار میکنم و چرا به تهران آمدهام. گفتم برای کنکور آمدهام و فعلا در خیابان مولوی یک اتاق اجاره کردهام. از وضع مالی پرسید که گفتم خودت اوضاع بلوچستان را میدانی. به من گفت باغچهای (در خیابان فاطمی امروز) دارد که سه اتاق دارد و یکی از اتاقها فرش شده و تمیز است؛ آن را به من میدهد. او با این کار در واقع من را از کرایه اتاق راحت کرد و این یک امتیاز بزرگ بود. امیدی به مختصر پول خانواده داشتم ولی خیلی تعیینکننده نبود. سوار فولکس واگن شدیم رفتیم مولوی تسویهحساب کردیم.
آشنایی با سرهنگ برای من مزیتهای بیشتری هم داشت. ازجمله اینکه فردی به نام زنجانی شرکتی به نام نرخ بنیاد داشت که در واقع سرمایهگذار شرکت زنجانی بود. او در دوران ۱۳۳۲ چاپچانه داشته و از طرفدران مصدق بوده که در حوادث ۲۸ مرداد ۳۲ چاپخانهاش را آتش زده بودند و ورشکست شده بود. حالا زنجانی مجلهای داشت که نرخ کالا را از بازار میگرفت و منتشر میکرد. روزی با سرهنگ به دیدار او رفتم و متوجه شدم زنجانی فردی روشنفکر و صاحب ایده بود. به او به شوخی گفتم با این تفکرات چگونه با سرهنگ دوست شده، که گفت وقتی ورشکست میشوی از ایدئولوژی تهی و فقط به فکر نان میشوی.
این دیدار برای من یک مزیت داشت. زنجانی سه روز بعد به سرهنگ گفته بود پسری که از بلوچستان آمده میتواند در مجله کمک کند. کار پیچیدهای نبود نرخها را از بازار میگرفتی چهار تا ستون درست میکردی و منتشر میکرد. وقتی برای کار پیش او رفتم گفت حقوق بالایی نمیتوانم بدهم؛ حداکثر ماهی ۱۰۰ تومن بهت میدم اگر وضع خوب شد بیشتر. سال ۱۳۴۶ بود. من پذیرفتم، بیکار بودم و در ایام کنکور کارمند زنجانی شدم. نرخها را خودش و ویزیتورش میگرفتن و به من میدادند تا تنظیم کنم.
بعد از مدتی در کنکور شرکت کردم و در رشته علوم تربیتی پذیرفته شدم. خلاصه اینکه با ریسک و بدون پشتوانه مالی به تهران آمدم و ماندگار شدم. لیسانس را که گرفتم به بلوچستان برگشتم. مدت کوتاهی به بمپور رفتم اما نتوانستم دوام بیاورم، شاید چون با شرایط اداری آشنا نبودم. در وزارت کشاورزی استخدام بود و موسسهای آموزشی بود که تکنسین کشاورزی تربیت میکرد و من هم سرپرست آنجا بودم. در واقع یک مدرسه شبانهروزی بود. پنج مهندس هم تدریس میکردند. اما این کار نتوانست من را جذب کند. سال ۵۰ تا ۵۱ آنجا بودم استعفا دادم. سه ماه هم بیکار بودم که بعد در آموزش و پرورش استخدام شدم.
همان سال ۵۱ گزینه زیادی برای کار وجود داشت و مشکلی برای پیداکردن کار نبود. در آموزش و پرورش به کلاردشت رفتم تا ۵۳ آنجا بودم. سال ۱۳۵۳ فرصتی در رادیو و تلویزیون ملی پیش آمد. در آن زمان صدام حسین تعدادی از ناسیونالیستهای بلوچستان را جمع کرده بود و به دنبال ایجاد و تقویت جبهه آزادیبخش بلوچستان بود تا آن را علیه ایران به کار ببرد. در واقع این اقدام در جهت مقابله با حمایت محمدرضا شاه از کردهای عراق و بارزانی بود، ولی بین بلوچستان ایران و کردستان عراق تفاوت زیادی وجود داشت؛ آنجا بارزانی ۹۰ هزار نیرو جمع کرده بود علیه صدام میجنگید، درحالی که در بلوچستان چنین چیزی وجود نداشت. با اینحال درگیری و تجزیه ایران نظام شاهی را نگران کرده بود و یکی از اقداماتی که اندیشیده بودند این بود که رادیو و تلویزیون را در نقاط قومی همچون بلوچستان، کردستان، آذربایجان و… گسترش دهند. بنابراین در بلوچستان نیز فرستندههایی را در زابل، خاش، ایرانشهر، سراوان و چابهار ایجاد کردند. فردی به نام آقای طوقی که بلوچ بود و تحصیلکرده پاکستان، در رادیو کار میکرد. آقای جعفریان، معاون سیاسی وقت رادیو و تلویزیون ملی، به او گفته بود آیا میتواند تیمی را جمع کند که از یک طرف مانیتورینگ رادیو و رسانههای بغداد باشد و از طرفی نیز اخبار و تحلیلهای بلوچستان را انجام دهد؟ خلاصه اینکه یک تیم پنجنفره از بلوچستان شدیم و یک امتحان فرمالیته گرفتند و استخدام شدیم. این کار چون در تهران بود برای من که همسرم در تهران دانشجو بود اولویت داشت به کلاردشت.
ما در بخش برونمرزی رادیو و تلویزیون ملی فعال شدیم. در بخش بلوچستان اهمیت وقتی دوچندان شد که همزمان در افغانستان کودتا شد؛ داوود خان هم موضوع بلوچستان را مطرح کرد. در جلسهای که رئیس رادیو و تلویزیون هم حضور داشت، گفت مسائل قومی بدون سانسور هرچی که هست مورد بررسی قرار بگیرد. درحالی که کارشناسان زیادی هم آمده بودند ازجمله از دربار. در این جلسه نمایندههای نقاط مختلف سخنرانی میکردند. قرار شد من هم اوضاع بلوچستان را بیان کنم. یک فردی از کردها به نام دکتر رژمیان آدم بسیار شجاعی بود و تحصیلکردۀ مسکو. یک سری کد به من داد درباره اینکه فعالیتهای صدام در بلوچستان در ارتباط با شوروی است و در واقع روسها به دنبال تجزیه ایران هستند. کدهای معتبر که مثلا در فلان تاریخ برژنف در یک جلسه چه موضوعاتی را مطرح کرده است. من هم در آن جلسه چنین موضوعاتی را مطرح کردم و گفتم نسبت به سیستانوبلوچستان سیاست تبیعضی وجود دارد، مثلا بودجه این استان در مقایسه با دیگر استانها و مواردی درباره زیرساختها و بودجه آموزشی. بسیاری در جلسه تعجب کرده بودند. این اطلاعات را از طریق فردی در سازمان برنامه گرفته بودم. خوشبختانه کسی که از سازمان برنامه هم آمده بود، با شهامت بلند شد و گفت اطلاعات را تایید میکنم و یک سری موارد دیگر نیز به آن افزود. این جلسه کمک کرد در سالهای بعد بودجه بیشتری به سیستانوبلوچستان تخصیص داده شود و برای گسترش آموزشوپرورش تصمیمات خوبی گرفته و انجام شد. در واقع اقدامات ما در تغییر ذهنیت حاکمان بیتاثیر نبود.
بعد از فعالیتهایی که در تهران داشتیم، قرار شد به عنوان مدیرانی در مراکز استانی خود انتخاب شویم. یک نفر از ما مدیر برونمرزی زاهدان شد، یک نفر شهردار چابهار. من هم قرار بود به زاهدان بروم که به یک چالش برخوردم؛ روزی با من تماس گرفته شد. به امور اداری رفتم، یک فرم به من دادند، از طرف ساواک بود. گفتند بخوان و امضا کن. چند خط را مطالعه کردم؛ در واقع فرم همکاری بود. گفتم این نامه را امضا نمیکنم و از دفتر خارج شدم. تقریبا اواخر سال ۱۳۵۴ بود. یک ماه بعد زنگ زدند که باید به دفتر جعفریان، معاون سیاسی بروم. ساعت ملاقات تنظیم شد و به دیدار او رفتم. در اتاق جعفریان یک آقایی هم بود که با من خیلی سرد برخورد کرد. بعد از چند دقیقه او که بلند شد تا برود از من پرسید چرا فرم را پر نکردی؟ گفتم من حاضر نیستم همکاری داشته باشم. او رفت. بعد از آن جعفریان درحالیکه میخندید گفت: فرم را پر نمیکنی؟ گفتم: نه. او فرم را به سطل آشغال انداخت. به من گفت فارغ از این فرم، آیا حاضر هستی به بلوچستان بروی؟ گفتم بله. او گفت: حکم تو را میزنم، ولی آنجا با سرهنگ رضوانی رئیس ساواک استان دچار مشکل میشوی.
سال ۱۳۵۵ من در زاهدان جا افتاده بودم. هرچند که صداوسیما در ذهنیت روشنفکران جایگاهی نداشت و بوق سرکوب نظام شناخته میشد، اما اگر آگاه بودی میتوانستی برنامه خوبی تولید کنی. من توانستم چند تا از بچههای بلوچ باسواد را جمع کنم و برنامه مورد نیاز و مورد استفاده مردم را تولید کنم؛ یک برنامه حقوقی که مشکلات حقوقی مردم و راهکارهای آن را مطرح میکرد. این برنامه ما را با ساواک درگیر کرد. آنها معتقد بودند برنامه موجب نارضایتی مردم از حکومت میشود. سرهنگ رضوانی من را خواست. به دیدار او رفتم. گفت برنامه را قطع کن. پرسیدم چرا؟ گفت: چرا ندارد. به او گفتم: اگرچه نظامی هستی و رئیس ساواک، اما این برنامه مربوط به صداوسیما (رادیو و تلویزیون ملی وقت) است و برای تصمیم درباره آن باید با جعفریان در تهران صحبت کنم. موضوع تماس با جعفریان را که مطرح کردم رضوانی کمی عقبنشینی کرد. با اینحال تاکید کرد که برنامههای چالشزا پخش نشود. خلاصه، برنامه را ادامه دادیم ولی رابطه با ساواک بد شده بود. بعد از انقلاب فهمیدم که بعد از آن دیدار با رضوانی، او دستور داده از طریق یکی از تهیهکنندهها یک کپی از کل برنامههای بلوچی به ساواک تحویل داده شود.
بعد از حادثه میدان ژاله، تقریبا رادیو و تلویزیون اعتصاب شده بود. کمکم از تهران به شهرستان این جریان منتقل شد. در این شرایط و این اواخر حساسیتها کمتر شده بود و ساواک کمتر دخالت میکرد و در اینجا فرصتی شد تا در فضای باز برنامههای بهتری بسازیم. با چند تا از همکاران برنامهای را در رادیو به زبان بلوچی راهانداختیم. میزگردهایی با روشنفکران که بسیار هم مورد توجه قرار گرفت. مشکلات را بررسی میکردیم و فضای باز ماههای پیش از انقلاب این فرصت را پدید آورده بود. برنامۀ ما به زبان اردو هم پخش میشد که نامههایی از خاورمیانه تا شرق آسیا به ما میرسید. پستچی با گونی برای برنامه نامه میآورد. استقبال بسیار خوبی شده بود. به بلوچی آنقدر نامه داشتیم که فرصت خواندن نمیشد. در زمان انقلاب هم منشی شورای انقلاب در منطقه بودم.
تا سال ۱۳۵۹ در زاهدان ماندم و بعد به تهران فراخوانده شدم. درحالی بود که مدیران جابهجا شده بودند. علی لاریجانی که آن زمان هم در صداوسیما بود، ما را دعوت کرد و ما به تهران رفتیم. او صریح به من گفت که به شما اعتمادی نداریم. با اینحال به برونمرزی معرفی شدیم. چند ماهی هم هیچکاری به ما داده نشد و صرفا برای حضوریزدن میرفتیم. برونمرزی هم در کل فعالیت خاصی نداشت؛ همان اخبار فارسی یا سرمقالههای روزنامه جمهوری اسلامی را ترجمه و پخش میکردند. در این زمان با وقوع جنگ بهویژه بخش عربی برونمرزی بسیار تقویت شده بود. بالاخره با گذشت اندکزمانی متوجه شدند که باید از ظرفیت برونمرزی استفادۀ بیشتری بکنند و شرایط باید تغییر کند. حدود سال ۱۳۶۲ بود که ما دوباره گزینش شدیم، به همراه عدهای که دانشگاههای داخلی و برخی که از اروپا و آمریکا آمده بودند و همچنین گروهی از دانشجویان خط امام که سفارت آمریکا را تصرف کرده بودند، مجموعهای را در برونمرزی تشکیل دادیم با هدف تحلیل و تفسیر اخبار.
در واقع در واحد تحقیق بودیم. روزانه مسائل مهم منطقهای را رصد میکردیم. در جلسه صبحگاهی سوژههای روز مورد بررسی قرار میگرفت و مثلا تصمیمگیری میشد که راجع به فلان موضوع علاوه بر خبر، یک تحلیل هم داشته باشیم. من هم با توجه به شناختی که از منطقه بلوچستان، زبان بلوچی و اردو داشتم در حوزه مسائل افغانستان، پاکستان و هند فعالیت کردم. به مرور و برای اینکه در تحلیلها دچار بیمحتوایی نشویم مطالعه بیشتری را درباره امور و رخدادهای این کشورها داشتم.
از سوی دیگر در صداوسیما اعتباری جذب شده بود برای یک برنامه هفتگی به نام «گزارش هفته» که هماکنون هم پخش میشود. یکی از دوستان من به نام بجنوردی از من خواست همکاری کنم و من هم پذیرفتم. در ابتدا متنهایی تحلیلی را که مینوشتیم در برنامه کار میشد. برنامۀ خوبی شد و مورد توجه خیلیها قرار گرفت ازجمله سفارتخانههای خارجی نیز به آن واکنشهایی داشتند. همین توجه موجب شد معاونت سیاسی حساس شود و گفتند بحث کارشناسی هم در برنامه راه بیندازید. قرار شد کسی که متن گزارش را نوشته، آن را مقابل دوربین هم اجرا کند. من تردید داشتم؛ یا باید صرفنظر میکردم از برنامه یا باید وارد فضای تصویری میشدم. بالاخره تصمیم گرفتم یکبار ضبط کنیم ببینم توان چنین کاری را دارم یا نه که بعدا متوجه شدم کار خیلی پیچیدهای هم نیست. هفتگی هر موضوعی که به من مربوط میشد جلو دوربین میرفتم. کمکم دعوت از کارشناسان و اساتید دانشگاه و وزارت خارجه نیز اضافه شد و میزگردهایی را برپا میکردیم. این برنامه با فراز و نشیبهایی هنوز هم درحال پخش است.
یکی از این برنامهها بسیار مورد توجه قرار گرفت؛ در آن برنامه من و یک نفر دیگر از افغانستان درباره اقدامات شوروی در افغانستان و آینده این جنگ بحث میکردیم. در آن برنامه گفتم که شوروی در جنگ افغانستان شکست خواهد خورد و به یکباره به ذهنم رسید گفتم حتی این شکست منجر به این خواهد شد که در اروپای شرقی نیز قدرت خود را از دست بدهد و در مقابل غرب شکست بخورد. این موضوع که من بدون هیچ مستندی به آن پرداختم در همان زمانِ پخش برنامه بسیار مورد توجه قرار گرفته بود، بهطوریکه بعد از پایان برنامه به من گفتند تماسهای بسیاری گرفته شده و برنامه حسابی دیده شده است. یکی از معاونین سازمان که آن روز اتفاقی در پخش بود، بعد از برنامه با من روبوسی کرد و از برنامه و اجرای آن تشکر کرد. نکته جالب اما این بود که سفارت آلمان غربی بسیار به این برنامه توجه کرده بود و نوار برنامه را هم خواسته بودند. شکست شوروی در اروپای شرقی و بهویژه آلمان شرقی که من به آن پرداخته بودم برای آنها جالب بود. آنها از ما خواسته بودند که مستندات خود را ارائه کنیم اما من مستندی نداشتم. این نکتهای بود که در آن لحظه به ذهنم رسیده بود. آلمانها میخواستند با من صحبت کنند، اما سازمان اجازه نداد. جالب آنکه اندکی بعد دیوار برلین فروپاشید و شوروی در اروپای شرقی شکست خورد و البته خب دیگر به فکر من نرسیده بود که خود شوروی هم فروخواهد پاشید.
فعالیت در سازمان را تا سال ۱۳۷۵ ادامه دادم تا اینکه در این سال بازنشسته شدم. البته همچنان کموبیش در برنامههای مختلف صداوسیما حضور یافتم و به تحلیل مسائل مربوط به حوزه خودم پرداختم. تا اینکه در زمان ریاستجمهوری احمدینژاد شخصی وارد فضای مدیریتی برنامههای تحلیلی- خبری شد که بسیار ذهن بستهای داشت. او تاکید خاصی داشت که در برنامه آنچیزی که مورد نظرش است گفته شود. در هر برنامه مواردی را به من میگفت تا مقابل دوربین به آن بپردازم. اما به او گفتم اینکه چیزی را مقابل دوربین بگویم که خودم به آن اعتقاد ندارم این فریبکاری است و چنین کاری نمیکنم. خلاصه بعد از مدتی، دیگر در برنامههای صداوسیما حاضر نشدم.
علاوه بر فعالیت در صداوسیما، در اواخر دهه ۶۰ فعالیت مطبوعاتی را هم شروع کردم. در سال ۱۳۶۹ روزنامه «جهان اسلام» آغاز به کار کرد. مجوز روزنامه را هادی خامنهای گرفته بود و به دنبال جمعکردن یک تحریریه و چاپ روزنامه بود. یکی از همکاران ما به نام یونسیان که با آقای خامنهای در ارتباط بود پیشنهاد همکاری در این روزنامه را داد و من هم پذیرفتم. چند نفری شدیم و در یک جلسه با هادی خامنهای گفتگو کردیم. او هم گفت اگرچه مجوز گرفته، اما نیاز به افرادی دارد که از کار خبر و تحلیل سررشته داشته باشند. به هر روی، مجموعه با گرفتن اسپانسر و تکمیل تیم فنی راه افتاد. تاکید آقای خامنهای بر این بود که مشی روزنامه محتاط است و میگفت دنبال روزنامهای است که درستوحسابی به نقد دولت بپردازد.
گاه تا ساعت ۱۲ شب کار میکردیم تا روزنامه را به چاپ برسانیم و واقعیت این است که حقوقی هم نمیگرفتیم. آقای خامنهای میگفت دستش خالی است و هر از گاهی که پولی میرسید تحت عنوان پاداش به ما مقداری میداد، اما حقوق مدونی وجود نداشت. در روز موضوعی تعیین میشد که یک نفر از ما سرمقاله را بنویسد. یک روز موضوعی مطرح شده بود در یکی از محافل سیاسی که به درستی به یاد ندارم، اما موضوع درباره این بود که میتوان با آمریکا رابطه برقرار کرد. آقای خامنهای هم به ما در روزنامه گفت مطلبی درباره رابطه با آمریکا بنویسید. موضوع حساسی بود و کمتر کسی تمایل به نوشتن داشت. آقای خامنهای به من گفت تو بنویس و تبعاتی هم اگر داشته باشد مسئولیت آن را به گردن میگیرم اصلا میخواهی با نام خودم منتشر کن. من هم پذیرفتم و سرمقاله را نوشتم، اتفاقی آن روز آقای خامنهای کاری داشت و نتوانست مطلب را بخواند و ما هم منتشر کردیم. در این مطلب توضیح دادم چه ضرورتهایی است که رابطه با آمریکا را تغییر دهیم و این مطلب دردسر بزرگی شد و روزنامه تا نزدیکی توقیف پیش رفت. با اینحال گفته شد که مرحوم هاشمی رفسنجانی که در آن زمان رئیسجمهور بود ما را نجات داد چراکه مطلب را خوانده بود و گفته بود مطلب بدی نیست و بههرحال روزی این موضوع ضرورت خواهد یافت. یعنی در جلسه بررسی این موضوع در ارشاد به سردبیر ما گفته بودند بروید که آقای هاشمی شما را نجات داد. در این دوران صبح صداوسیما بودیم و عصر روزنامه! بعد از دو سه سال، روزنامه به دلیل یک کاریکاتور بسته شد.»
دیدگاههای کاربران