کمکم طبقۀ فوقانی مسجد جامع مکی زاهدان که مکان برگزاری مراسم است، از مصیبتزدگان و داغدیدگان پر میشود. به هر طرف که چشم میچرخانیم، مجروح و خانوادۀ شهدا هست. مجروحی یک پا ندارد. او دو عصا زیر بغل گرفته است و از پلههای مسجد جامع مکی یکییکی بالا میرود. دیگری روی ویلچر نشسته است و تعدادی جوان او و صندلی چرخدارش را روی دستهایشان بلند کردهاند و از پلهها بالا میبرند. کودکی قاب عکس پدر شهیدش را در آغوش گرفته است و نگاهش پر از سؤال است که پدر مهربانش به چه جرمی کشته شد. عکس نونهالی در دستان کوچک برادرش به چشم میخورد. چشمان هر بینندهای روی آن تصویر کودکانه قفل میکنند. مادران و پدران عصازنان و آرامآرام خود را به صندلیهای بهردیف چیدهشده میرسانند. آنان پا به سنّ گرفتن عصا نگذاشتهاند، اما سنگینی مصیبت وارده کمرشان را خمیده کرده است. اطفالی در آغوش مادران هستند و کودکانی که پیش از این داغ ازدستدادن پدر دیدهاند، سخت پَرِ چادر مادرشان را گرفتهاند. چهرههای مظلوم و پریشان مجروحان و خانوادههای شهدا تا مغز استخوان هر بینندهای را میسوزاند.
تقریباً هفت ماه از حوادث جمعههای خونین زاهدان و خاش میگذرد. خانوادههای شهدا هر شب به یاد عزیزان پرکشیدهشان در تنهاییهایشان گریه میکنند و اشک میریزند. آنان هر روز به درِ منزلشان خیره هستند تا عزیزانشان وارد خانه شوند. آنان هنوز هم باورشان نمیشود، شهدا اینقدر زود از پیششان رفتند و خاطره شدند و آنها را با کوهی از غمواندوه تنها گذاشتند.
” بلال بریچی”، برادر یکی از شهدا است. لبانش خشک خشک است. انگار دهانش را با روزه بسته است. با دو دست تصویر برادرش را جلوی سینۀ خود گرفته است. او به همراه پدر، مادر و مادربزرگش در این ضیافت شرکت کرده است. شهید پسر دوم خانواده است. بلال دلش این روزها برای برادرش خیلی تنگ میشود و میگوید: «هرروز مادرم در فراق برادرم گریه میکند و اشک ما را هم درمیآورد.» پدرم میگوید: «برادرم پیش خدا رفته است. جای او در بهشت است.» بلال در آخر میگوید: «در ماه رمضان وقت افطار دعا میکنیم خدا همۀ آنانی را که برادرم را شهید کردند، بکُشد.»
پدری قاب عکس پسرش را در دست دارد. جوانانی تنومند و رعنا که در تصویر تبسمی روی لبانش نشسته است. اکنون آن تبسم دیگر تبدیل به خاطره شده است و همۀ اعضای خانواده در آرزو آن تبسم هستند که دوباره تکرار شود، اما مرگ همۀ خندهها و شادیها را خاطره میکند. پدر این شهید میگوید: «ما افتخار میکنیم پسرمان در راه الله و در حالت نماز به شهادت رسیده است، اما داغ عزیزانمان هنوز روی دلهایمان سنگینی میکند. ما زمانی آرام میگیریم که آمران و عاملان دستگیر شوند و به پای چوبه دار بروند و بهسزای اعمالشان برسند.»
خالهای با چشمانی پر از اشک از گمشدۀ خودش میگوید: «تقریباً شش ماه است که خواهرزادهام گمشده است و در این مدت ما از او هیچ خبری نداریم. نمیدانیم کجا است؟!» وقتی چهره و خاطرههای خواهرزاده در ذهن خاله تداعی میشوند، بند دلش باز میشود و گریه امانش را میبرد و به هقهق میافتد و چشمۀ پر از اشک چشمانش روی گونههایش جاری میشود و باز هم ادامه میدهد: «من مطمئناً خواهرزادهام زنده است. ما فرزند خودمان را میخواهیم. هر مسئولی صدای ما را میشنود و میداند فرزند ما کجاست، ما را بیشتر از این شکنجه روحی ندهد و او را به ما برگرداند.»
مادری با چهار فرزند در این دیدار و ضیافت افطاری شرکت کرده است. بچهها اطراف مادر ایستادهاند. مادر با بغض ته گلویش میگوید: «این سؤال مثل خوره به جانم افتاده و کابوس شبهای من شده است که همسرم برای چه شهید شد؟ مگر او مرتکب چه جنایتی شد که کشته شود؟» این همسر شهید به گفتهاش اضافه میکند: «بچهها هر شب سراغ پدرشان را از من میگیرند، ماندهام به آنها چه بگویم.» این مادر فرزندان شهید به کوچکترین پسرش اشاره میکند و میگوید: «این بچۀ کوچک من است. او هر شب از من میپرسد: مامان! بابا کجاست؟ چرا به خانه نمیآید؟ و چرا برای من خوراکی نمیخرد؟! ماندهام به این کودک چه جوابی بدهم.» این همسر شهید در پایان سخنانش میگوید: «در این ماه مبارک رمضان هر روز قرآن میخوانم و دستهایم را بهسوی آسمان بلند میکنم و فریاد میزنم: “خدایا! آمرین و عاملان را رسوای عالَم کن!».
«نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم»؛ متن نوشتۀ یکی از چندین پلاکاردیست که کودکی هشت، نُه ساله آن را در دست دارد. او ماسکی به چهره زده است و ساکت و خاموش کنار مادرش نشسته و بهجایی زل زده است. انگار روز حادثه همچون فیلم از جلوی چشمانش میگذرد و هر بار با دیدن صحنههای هولناک آن حادثه، چهارستون بدنش میلرزد و فریاد میکشد. او را به خودش میآوریم.
«آرمان» جزو مجروحان است. به گوشۀ چشمش اشاره میکند و میگوید: «گلوله درست به اینجای چشمم اصابت کرد و به آن صدمه زد.» او مانند همۀ مجروحان و خانوادۀ شهدای خونین میپرسد: «به چه گناهی مورد هدف گلوله قرار گرفتهام که باید یکی از چشمانم زخمی شود؟!»
سلانهسلانه مادری وارد جمعیت زنان میشود. انگار همه او را میشناسند. به احترام او از جای خودشان بلند میشوند و به استقبالش میروند. همه خود را در آغوش او جای میدهند. دلها تکان میخورند. زخمهای کهنه دهان باز میکنند و مادران به هقهق میافتند و برای اندکی خود را سبک میکنند. او مادر شهید «خدانور لجهای» است؛ خدانوری که جهانی شد. مادر شهید خدانور روی یکی از صندلیهای جلویی مینشیند و میگوید: «درد جدایی فرزند چقدر سخت و جانکاه است. هفت ماه از شهادت پسرم میگذرد. دردش هرروز تازۀ تازه میشود.» مادر عکس جگرگوشهاش را جلوی صورت خود میگیرد و خطاب به فرزند پرکشیدهاش میگوید: «مادر فدای خندههات بشه. رمضان پارسال زنده بودی. وقت افطار میآمدی و میگفتی: مادر افطار چی داری. چند لقمهای میخوردی و به محل کارت میرفتی و باز سحر به خانه برمیگشتی. اکنون چندین ماه میگذرد، جلوی درِ خانه منتظر آمدنت نشستهام، اما از تو هیچ خبری نیست.»
از روز حادثه دیگر لبخند شادیبخش و گرم بر لبهای خانوادههای شهدا ننشسته است. دلهایشان پر از آشوب است. گاهگاهی در این نشست دیدار مجروحان و خانوادههای شهدا بند دلشان باز میشود و به یاد عزیزان از دسترفتهشان میافتند، صورتشان را با چادرشان پنهان میکنند و اشک میریزند.
خلاصه اینکه نشست دیدار مجروحان و خانوادههای شهدای جمعههای خونین زاهدان و خاش برنامههای رسمی خود را آغاز میکند. ابتدا یکی از جانبازان با ویلچرش به جایگاه میرود و آیاتی از سوره مبارکه «نور» را تلاوت میکند. سپس چند تن از خواهران و مادران میکروفون را به دست میگیرند و همان سؤال همیشگیشان را تکرار میکنند که عزیزانشان به کدامین گناه کشته شدند. آنان خواستار محاکمۀ آمران و عاملان جنایت هستند و از پیگیریها و حقخواهیهای شیخالاسلام مولانا عبدالحمید و دفاع ایشان از حقوق مجروحان و شهدا تشکر میکنند و از او بهعنوان «رهبری حقگو» یاد میکنند.
لختی بعد همۀ نگاههای اندوهگین و پریشان به چهرۀ پدر معنوی و بزرگترین حامی و حقخواهاشان قفل میشود؛ آری! شیخالاسلام مولانا عبدالحمید رشته کلام را به دست میگیرد. ایشان ضمن خیرمقدم به مجروحان و خانوادههای شهدای جمعههای خونین زاهدان و خاش، میگویند: «همۀ مجروحان و شهدا مظلوم واقع شدند. خونشان مایه بیداری در کشور شد. شهادت این شهدا بیغلوغش و خالصانه است. مجروحان و خانوادههای شهدای این حوادث عزت همۀ ما هستند و قطعاً به شهدا در بهشت بهترین جایگاه میرسد.»
امامجمعه اهلسنت زاهدان در ادامه به مجروحان و بازماندگان شهدا اطمینان خاطر میدهند که موضوع آنها «پیگیری و مطالبه» میشود. ایشان نیز توضیح میدهند: «اعتراض حق قانونی هر شهروندی است. همۀ کسانی که در اعتراضات کشته شدند، شهید هستند. ما موضوع مجروحان و شهدا را پیگیری و حقوحقوق آنان و همۀ ایرانیان را مطالبه میکنیم.»
در بخش پایانی این دیدار شیخالاسلام مولانا عبدالحمید برای شفای مجروحان و رفع درجات شهدا و صبر و اجر خانوادههای آنان و همچنین آزادی زندانیان سیاسی دست به دعا بلند میکنند و همۀ دلسوختگان از ته دل «آمین» میگویند. سپس مجروحان و خانوادههای شهدا از دستان پر مهر رهبر و پیشوای دینیشان تندیس و لوح یادبود دریافت میکنند.
نوای دلنشین اذان مغرب به افق زاهدان از منارههای سربهفلککشیدۀ مسجد جامع مکی طنینانداز میشود و مجروحان و خانوادههای شهدا با دعا در بارگاه الهی و درخواست از پروردگارشان برای مجازات عاملان جنایتهای اخیر، دور سفرۀ ضیافت افطار مینشینند.
پیام کلی این نشست که میشد آن را از در چشمها و چهرۀ تکتک حاضران در جلسه به وضوع مشاهده کرد این بود که زمانی لبهای مصیبتزدگان و بازماندگان به غنچۀ لبخند باز میشوند و اندکی از سنگینی غمواندوه جانکاه درون سینهشان کاسته میشود و زندگی برایشان معنا پیدا میکند که «عدالت» اجرا شود؛ حق به حقدار برسد و عاملان و آمران مجازات و قصاص بشوند.
دیدگاههای کاربران