هر وقت پدرم را میدیدم، لباسهایش روغنی و لکهدار بود. بوی بنزین و گازوییل میداد، شبها از زور خستگی و سردرد ناشی از بوی بنزین، خوابش نمیبُرد. چشمهایش ملتهب و قرمز بود. با تمام درماندگی که در چهرهاش موج میزد، اما همیشه لبخند روی لبانش بود. خستگی و درماندگی در تنش ماندگار شده بود. لبهایش خشکیده و رنگ صورتش براثر ماندن در زیر تیغ آفتاب تابستان و سوز سرمای زمستان، سوخته بود.
در گوشهای از حیاط منزلمان چند گالن بیست لیتری گذاشته شده بود که با دو تکه پتوی کهنه و رنگ و رو رفته رویشان پوشانده شده بود. مادرم میگفت اینها تمام سرمایه زندگیمان است…
آن شب که پدرم ماشین همکارش را قرض گرفت و تمام گالنها را در آن جای داد، باوجود تمام خستگی که در چشمانش موج میزد، خوشحال بود؛ میگفت: این بار را که ببرم بدهیهایم را صاف میکنم، برایت یک دوچرخه دستدوم میگیرم و کرایه دو ماه عقبافتادۀ خانه را میدهم به امید خدا… مادرم اما دلش شور میزد. با دستمال تمیزی با چای کهنه از دیشب مانده، چشمهای پدرم را مالید و قدری پماد به لبهای ترکخوردهاش کشید و گفت: دوساعتی که وقت مانده، بخواب مرد! چند روز است که سرت را زمین نگذاشتهای…
آخرین باری که پدرم را دیدم، لباسهایش گازوییلی نبودند، بوی بنزین نمیداد و چشمهایش از بوی تند بنزین و دود نمیسوختند. تمام لباس سفیدش، یکدست سرخ شده بود؛ خونی… با چشمانی که برای همیشه بسته ماندند و لبخندی که هنوز روی لبان خشکیدهاش نقش بسته بود. پدرم، سوخت میبُرد تا نان بیاورد؛ نان حلال… اما در این راه جانش را داد… و حالا من، از همین فردا باید بروم دنبال نان حلال… آیندۀ کودکان بلوچ، روشن نیست… رؤیایی نداریم، آرزویی نداریم، ما برای لقمهای نان، زندهایم، زندگی نمیکنیم!
دیدگاههای کاربران