امروز روز پدر نیست اما من از پدری می نویسم که همیشه روز اوست!
پدری که شفقتش، حد و حصار ندارد. مهرش، مرز و دیوار ندارد. نگاه گرمش به فرزندان سرزمین مادری و پدری، کران و غبار ندارد!
پدری که لبخند گرمش، آفتاب را مسحور خویش کرده، آنچنانکه ساقههای نحیف یاس و یاسمین، از هر قشری که باشند در هر دشتی که روییده باشند، در هر زمینی که قد کشیده باشند، چه از دشتستان ترک و کرد باشد یا از گلستان لر و ترکمن… چه در صحرای بلوچستان دمیده باشد یا از خلیج فارس… چه اهل شمال باشد یا کویر جنوب… مهربانتر از آفتاب، به آغوش مهر خویش، سخت میفشارد.
پدری که خود اهل دشت تاولزدۀ بلوچستان محروم و محصور و محدود است، اما دلش به وسعت اقیانوس اطلس، بزرگ و وجودش به پهنای آسمان آرام!
در سختیها، همچون شاگرد اول دستش بالاست! در شادیها اما…
قامت کوه تفتان در تنش… خون سرخ ایران در سینهاش… پدری که بازیچۀ اوهام نمیشود و آدمهای بیربطِ داستانهای بیربط را به حاشیه اذهان میراند!
پدری که باران است سالهای قحطی عاطفه را… پدری که آفتاب است زمستان سرد بیمهری خزان را…
در هر خاطرهای که ورق میزنیم، رد پای احسانش جاری است. از آنسوی روزهای دور تا اینسوی شبهای دراز سوتوکور… همیشه تب تند نفسهای زندگی بخشش، لبخندهای یخزده را گرمایی جانبخش ارزانی داشته است.
امروز روز پدر نیست و من، از معجزه مهربان پدری سخن میگویم که پدرانگی را در حق فرزندان این مرزوبوم، در حضانت مردمان دردکشیده مغموم و مظلوم، تمام کرده است!
مولای من، مولای ما، مولانای ما، شیخالاسلام سرزمین آفتاب، مولانا عبدالحمید؛ سلام من، سلام ما، سلام همه مردمی که صدای گرمت را شنیدهاند و روی ماهت را دیدهاند، ازاینجا، از شمال تا جنوب، از خلیج فارس تا سواحل مکران، بر شما روانه باد.
دیدگاههای کاربران