درست هنگامی آمدی که از دشت تفتیدۀ جهان، کاروان خشکسالی میگذشت؛ خشکسالی انسان و انسانیت، خشکسالی عاطفه و رحمت، خشکسالی مهر و محبت!
جهان در عطش جنایت و زندهبهگور کردن دخترکان بیگناه میسوخت و آدمیت در این بیغولۀ بیکسی، مطرود جنگل گشته بود!
تو آمدی با آغوش باز گندمزار… با قطرههای ماه و مهر… با فصلی از باران و بهار!
تو در کوچۀ بهار، در غرفۀ مهتاب، بر دامن بیکران عشق زاده شدی، اما یتیم و محروم از سایۀ پدر!
آمدی و آتشکدههای تباه و تاریک به یکباره خاموش گشتند! آمدی و با تقویم چشمانت، آغازی دیگر برای آفرینش نگاشتی!
یتیم آمدی و یسیر رشد کردی، بالیدی و شکفتی و از گلاب نفَست، آسمان و زمین معطر گشت!
بیچاره سنگی که بر پای مبارکت خلید…! بیچاره زخمی که بر تن عزیزت نشست…! بیچاره دستانی که به سویت سنگ پرتاب کردند….! بیچاره آن دلهای کویری که از باران رحمت تو گریزان گشتند…!
پیراهنی از زخم بر تنت، و خون سرخِ پاکت جاری بر لبانت، اما تو سرشار از واژل صبح، دعای هدایت زمزمه میکردی!
تو چتر بودی، سایه بودی، خود آسمان بودی برای بشر پرادعا؛ به نرمی بر قلبهای مرده نشستی تا هستی را با عشق جمع بزنی و از نفرت منها کنی! با هر واژۀ آسمانی قرآنت، انگار خدا به صورت خسته و گرمازدۀ خلق، فُوت میکرد!
از لبخندت شکوفههای هلو میریخت و هر قطرۀ اشکت شاهد درازنای «امتم، امتم» بود!
از فیضِ با تو بودن بینصیبم، اما هر لحظه که یادت بر قلب خستهام میبارد؛ بر لبان تشنهام ذکر هزار صلوات نذر میکنم تا در بهشت جاودانی که ارمغان تو بود، نزد تو، از دستان مبارکت، از حوض کوثر، آب حیات بنوشم!
دیدگاههای کاربران