امروز :دوشنبه, ۱۶ مهر , ۱۴۰۳

مردی که خستگی را خسته کرد

مردی که خستگی را خسته کرد

آخرین روز ماه مبارک رمضان است، مردم روزه‌دارِ روستا، دیشب ماه شوال را ندیده‌اند، خبر می‌رسد که اهالی فلان روستا عید کرده‌اند، همهمه برپا می‌شود، نه تلویزیون، نه رادیو و نه هیچ رسانه دیگری هنوز به این روستاها پا باز نکرده است تا اهالی دِه را از دنیای اطرافشان آگاه کند و خبری به آنان برساند، تنها چیزی که اهالی روستا از دنیای مدرن دیده‌اند یک موتورسیکلت است که مدتی قبل کدخدای ده آن را خریده است. بگومگوها بالا می‌رود، باید تکلیف خود را روشن کنند. بالاخره چاره‌ای می‌یابند، مولوی علی‌بایی! گرهِ کار با دستان مولوی جوانِ مشهدریزه باز خواهد شد، او تا به‌حال چندین بار برای ارشاد مردم، به این ده آمده است… ساعتی بعد دو مرد سیکلت‌سوار با این خبر از گرد راه می‌رسند که مولوی گفته است: ماه دیده نشده است، امروز روزه بگیرید، فردا عید است. اهالی ده متفرق می‌شوند.
مولوی غلام‌احمد گرچه مدت زیادی نیست که از پاکستان برگشته است، اما با علم، نبوغ، هوش سرشار و تلاش خستگی‌‌ناپذیرش، در اندک زمانی توانسته است اعتماد مردمی ـ که هنوز نمی‌دانند «مولوی» یعنی چه؟ ـ را جلب کند. آنان برای دریافت پاسخ ریز و درشت مسائل دینی خود به مولوی غلام‌احمد علی‌بایی مراجعه می‌کنند.
مولوی غلام احمدِ پرانرژی، این جوان‌عالِمِ نستوه، بعد از مدتی ارشاد و تبلیغ، ایده‌ای به ذهنش می‌رسد: بنای مدرسه دینی؛ او تأثیر مدارس دینی را در پاکستان به چشم سر دیده است، او دیده است که استاد شفیق و مهربانش، مولانا [شمس‌الدین] مطهری با ایجاد مدرسه‌ای در خواف، چگونه به جنگ نادانی و جهل و خرافات رفته است و چقدر هم موفق بوده است، مولوی علی‌بایی که همه‌ی کارهایش با مشوره است، مسئله را با بزرگان مشهدریزه در میان می‌گذارد، همه موافق‌اند، مدرسه‌ی دینی «قاسم‌العلوم» را در زادگاهش مشهدریزه پایه‌گذاری می‌کند، طلاب و مشتاقان علم چون پروانه دور مولوی جمع می‌شوند، ساواک احساس خطر می‌کند، به چیزی کمتر از تعطیلی حوزه‌ی تازه‌تأسیس راضی نیست، از ساواک اصرار و از مولوی انکار، از آنان فشار و از مولوی استقامت، بالاخره زبان تهدید و ارعاب کارش را می‌کند و مولوی که نمی‌خواهد با استقامت بیشتر، مردم را از وجود عالمی دلسوز و خیرخواه محروم کند حوزه را می‌بندد.
اما او تسلیم نمی‌شود، حاضر است تاکتیکش را تغییر دهد، ولی میدان را به هیچ قیمتی خالی نمی‌کند، مدرسه دینی‌اش را بسته‌اند، اما زبان گویایش را نه، جسم پرتلاشش را نه، و دل و اراده‌اش را که هرگز نخواهند توانست ببندند.
مولوی، سنگر مدرسه دینی را رها و در سنگر نماز جمعه مستقر می‌شود، او با دلی مالامال از عشق و زبانی سوزناک و تأثیرگذار به ارشاد مردم می‌پردازد و در تلاطم امواج سهمگین بی‌دینی، با قدرت و مهارت، کشتی تَرَک‌خورده و از نفس‌افتاده دینداری مردم منطقه را به ساحل امن و امان هدایت می‌کند.
با طلوع فجر انقلاب اسلامی، بارقه‌ی امیدی در دل مولوی که حالا دیگر سنی از او گذشته است می‌درخشد، دوباره هوای تأسیس حوزه علمیه به سرش می‌زند. او می‌داند که تبلیغ، ارشاد، وعظ و سخنرانی، همه‌ی اینها برای بیداری جامعه‌ی گرفتار در هزاران بدعت و خرافات مفید است، اما این را به‌خوبی می‌داند که هیچ‌کدام از این‌ها جای حوزه علمیه را نمی‌گیرد، او طبیب است و تنها راه درمان جامعه بیمار را، وجود مدارس دینی تشخیص می‌دهد.
به همین خاطر وقتی برادران خیّر رجبعلی‌زاده پیشنهاد تأسیس حوزه علمیه‌ای را در «چاه کشاورزی» به او می‌دهند، بی‌درنگ و با شوق و رغبت می‌پذیرد، به حرف مردم که او را در راه‌اندازی حوزه علمیه‌ای در چاه کشاورزی که هنوز هیچ سکنه‌ی ثابتی ندارد ملامت می‌کنند، وقعی نمی‌نهد. برای او کار مهم است، اینکه کجا انجام می‌گیرد هیچ اهمیتی ندارد. غرفه‌ای کوچک می‌سازند و کارش را با ۴ طلبه شروع می‌کند و نام «انوارالعلوم» را بر این مدرسه کوچک دینیِ تازه‌تأسیس می‌نهد، امیدوار به اینکه روزی شعاع نورِ این بقعه مبارک، بر آفاق ظلم و جهل بتابد و راه هدایت و فلاح را بر گم‌کرده راهی بنمایاند.
او، نهالی را که با دست اخلاص و للّهیّت کاشته است، با تلاش و مجاهده پرورش می‌دهد، دعایش را، تلاشش را و استقامتش را چتری می‌کند بر سر این درخت نوپا تا از تابش گرماهای نفس‌گیر و گزش سرمای استخوان‌سوز روزگار محفوظش دارد و با دعای سحری و آب‌ دیده، آبیاری‌اش می‌کند تا به بَر بنشیند.
مولانا علی‌بایی در مقابل تمام مشکلات و سنگ‌انداری‌ها سینه سپر می‌کند و درخت علمش را روزبه‌روز پرشاخ و برگ‌تر و بارورتر می‌کند تا حدی که امروز، «چاه کشاورزی»‌ای که در آن حوزه را بنا نهاده و اکنون به «خیرآباد» تغییر نام یافته است، بزرگ‌ترین و توسعه‌یافته‌ترین روستای تایباد و حوزه علمیه‌ای که با چهار نفر شروع به‌کار کرد، به 800 نفر (طلبه مرد و زن) رسیده است.
مولانا علی‌بایی که خستگی را خسته کرده است، نهال حوزه علمیه دیگری را در روستای «ریزه» غرس می‌کند و نامش را «دارالعلوم اسلامی» می‌گذارد، تا خانه‌ای شود برای تحصیل علوم اسلامی و با اصرار معتمدین، شخصاً مدیریت آن را به عهده می‌گیرد.
مجاهده و تلاش او را پایانی نیست، هر چه سال‌های عمر این مرد مجاهد بالا می‌رود، بر شوق و علاقه‌اش به خدمت دین افزوده می‌شود.
اکنون او پیر و ناتوان شده است، دیگر رمق سرکشی به مدارس علمی‌ای که تأسیس کرده است را ندارد، او در گوشه‌ی خانه و بر بستر بیماری با ارشاد و راهنمایی و با ذکر و دعا، رشد و نموّ درختان به‌ثمرنشسته‌اش را به تماشا می‌نشیند.
اینک پیرمرد داستان ما، بعد از نیم‌ قرن تلاش و مجاهده به خواسته‌اش رسیده است، شاگردانش با تأسّی از سیرت و روش معتدل او، به‌دور از هر افراط و تفریط، آنگونه که انتظارش را داشت، از عهده مسئولیت‌ها برمی‌آیند، برای اینکه بعد از او دیگر حرفی و سخنی باقی نمانَد، مسئولیت هر یک از مراکزی را که تأسیس نموده است به شخصی که همگان بر مدیریتش اجماع دارند می‌سپارد. او مردمش را و شاگردانش را به‌خوبی می‌فهمد و می‌شناسد و می‌داند چه کسی از عهده چه کاری برمی‌آید؛ مدیریت انوارالعلوم خیرآباد را به مولوی عبدالمجید رجبعلی‌زاده و اداره دارالعلوم اسلامی ریزه را به مولوی حامد شیخ‌جامی محول می‌کند و فرزندش، مولوی عبدالکریم علی‌بایی را به‌عنوان امام‌جمعه شهر مشهدریزه معرفی می‌نماید.
سرانجام این عالم فقیه و مجاهد نستوه، صبح شنبه، 18 آذرماه 1396، بعد از عمری تلاش و مجاهده، بر روی تخت بیمارستان، درحالی‌که کلمات قرآن بر زبانش جاری‌ست با فراغ بال و خاطری آسوده، عالم خاک را وداع می‌گوید و به عالم افلاک پر می‌کشد و خیل مشتاقان و ارادتمندان را به سوگ و عزای خود می‌نشاند.
پیکر پاک و مطهرش بر دستان جمع عظیمی از ارادتمندان و شاگردان، بعد از تکریم و تشریف، در آرامستان شاهزاده قاسم مشهدریزه در دل خاک می‌آرامد.
روحش شاد و راهش پررهرو.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید