امروز :سه شنبه, ۲۸ فروردین , ۱۴۰۳

سلطان یوسف بن تاشفین

سلطان یوسف بن تاشفین

 هرگاه صفاتی همچون شجاعت، غیرت، مردانگی، قهرمانی و … ذکر می شود، در ذهن هر مسلمانی چند نام تداعی می شود، نامهایی همچون حمزه، خالدبن ولید، علی بن ابیطالب (رضی الله عنهم) و … غافل از آنکه اغلب یاران پیامبر شجاع و دلیر بوده و دشمنان همیشه در مقابل آنها خوار و ذلیل بودند.

 پس از دوران صحابه مشهورترین قهرمانان و سپاه سالارانی که مسلمانان با آنها آشنایی دارند، چند نفر انگشت شمار هستند، سپاه سالارانی مانند: “صلاح الدین ایوبی”، “سیف الدین قطز” و “ظاهر بیبرس”. اما این سلسله همین جا پایان می پذیرد و مسلمانان، قهرمانان و فاتحان دیگری نمی شناسند، حال آنکه اگر ما با دقت به تاریخ اسلام و فراز و نشیب آن بنگریم متوجه خواهیم شد که کم نبوه اند قهرمانان و فاتحانی که شگفتیها خلق کرده و در راستای صیانت از کیان و کرامت امت اسلامی نقش مهمی را ایفا کرده اند.
از جمله این سپاه سالاران و فاتحان “سلطان یوسف بن تاشفین” است؛ شخصیتی که به دست او کشورهای شمال آفریقا و اندلس اسلامی در زمانی حساس و سرنوشت ساز از سقوط و اضمحلال نجات پیدا کرده و با هم متحد شدند.
اما آنچه که مایه تعجب است، اینکه مسلمانان اکثرا از شخصیت و فتوحات یوسف مشرق، یا همان صلاح الدین ایوبی که بیت المقدس به وسیله او از چنگال صلیبیان آزاد شده، اطلاع و آگاهی دارند، اما یوسف مغرب (یوسف بن تاشفین) با وجود نقش مهمش در نجات حکومت اسلامی اندلس و به تاخیر انداختن سقوط آن به چهار قرن بعد، باز هم در بوته فراموشی به سر می برد و کسی از رشادتها، دلاوریها و کارهای بزرگی که به دست توانای او انجام گرفت، آگاهی ندارند!

اوضاع نابسامان مسلمانان شمال آفریقا در قرن پنجم هجری
پس از آنکه طلیعه فتوحات اسلامی به کشورهای شمال آفریقا رسید، آنها یکی پس از دیگری در مقابل مجاهدین اسلام- صحابه و تابعین- سر فرود آورده و قبیله های “بربر” گروه گروه به دین اسلام گرویدند.
آنها با تابیدن نور اسلام در قلوبشان، تمام عادات و رسوم جاهلانه و قومی خود را ترک گفته و در نتیجه اخلاق و عاداتشان اسلامی شده و دلهایشان به نور اسلام صفا گرفت. تمامی کشورهای شمال آفریقا، از لیبی گرفته تا دریای آتلانتیک، همگی تابع حکومت اموی و عباسی بودند. اما در نیمه دوم خلافت عباسی با تجزیه شدن خلافت اسلامی، دولتهای کوچک و جداگانه ای مانند: “دولت اغالبه”، “دولت ادارسه”، دولت خوارج و دولت نامیمون فاطمی با سوء استفاده از ضعف خلافت اسلامی در دوران متوکل پا گرفتند.
در این میان قبایل بربر بزرگترین قربانیان این چند دستگی دستگاه حکومتی بودند، زیرا پیش از این بربرها زیر چتر خلافت عباسی با آرامش مشغول فراگیری تعالیم اسلام بودند، اما پس از تجزیه شدن خلافت، حکومت‏های کوچکی در منطقه بوجود آمد و همین امر سبب شد تا چرخه تعلیم اسلامی متوقف شود و بربرهای تازه مسلمان نتوانند اصول اسلامی را به طور کامل فرا گیرند، در نتیجه بسیاری از آنها به عادات و رسوم پیشین و جاهلانه خود باز گشته و باری دیگر سایه شوم جهل و گمراهی بر منطقه گسترانیده شود.

ظهور حرکت مرابطین
اوضاع شمال آفریقا با بوجود آمدن این حکومت‏های کوچک و جنگ‏هایی که بین آنها در می گرفت، بسیار آشفته بود، مردم به جاهلیت گذشته برگشته و در شرک، خرافات و بدعات غوطه می زدند تا اینکه در سال 434هـ .ق موافق با 1042م. حرکت مرابطین به دست عالمی متقی و پرهیزگار به نام “عبدالله بن یاسین” شروع شد، این شیخ بزرگوار کار خود را با دعوت مردم به اسلام صحیح و ترک اعمال شرکی و منافی با اسلام آغاز کرد. اما به جز تعداد اندکی، کسی دعوت او را نپذیرفت. سرانجام شیخ عبدالله در جزیره “نیجر” کاروان‏سرایی را جهت عبادت و فراگیری اصول اسلامی اختصاص داد و به همراه تعدادی از شاگردانش خود را وقف عبادت و تحصیل اصول اسلامی نمودند.
با گذشت زمان، افراد جدیدی به سلک شاگردان ایشان پیوسته و روز به روز تعدادشان بیشتر و بیشتر می شد. تا اینکه تعدادشان به هزاران نفر سید، در این هنگام شیخ عبدالله تصمیم گرفت تا با همکاری “امیر یحیی بن عمر لمتونی”، رئیس قبیله “لمتونه”، (که یکی از تیره‏های قبیله “صنهاجه” است.) علیه قبایل منحرف قیام کند و این چنین حرکت مرابطین که پیش از این صرفا یک حرکت دعوت محور بود، به یک حرکت جهادی در راستای نشر اسلام و یکپارچگی دولت‏های شمال آفریقا و مبارزه با شرک و بدعات تبدیل گشت.
در این محیط جهادی و در این فضای ایمانی در کنار رودخانه “نیجر” و در کاروان‏سرای کوچک، زیر نظر شیخی پارسا به نام شیخ عبدالله قهرمان مقاله ما یعنی “سلطان یوسف بن تاشفین” پرورش یافت و بزرگ شد.
در سال 447هـ. ق هنگامی که سلطان یوسف به سن 47سالگی رسید و دیگر کاملا پخته شده بود، امیر یحیی بن عمر (رئیس قبیله لمتونه) وفات کرد و برادرش “ابوبکر بن عمر” فرماندهی را به عهده گرفت و فرماندهی لشکرش را نیز به عهده پسر عمویش یوسف بن تاشفین گذاشت.

سلطان یوسف بن تاشفین بنیانگذار دولت بزرگ مرابطین
شیخ عبدالله بن یاسین، رئیس و مرشد مرابطین، در سال 451هـ.ق (موافق با 1059م .) به شهادت رسید. پس از شهادت شیخ عبدالله ریاست مرابطین به عهده امیر ابوبکر بن عمر سپرده شد.
امیر ابوبکر بر اساس روش شیخ عبدالله به جهاد با مشرکین و منحرفین پرداخت و شهرهای شمال آفریقا را یکی پس از دیگری فتح می کرد. اما حادثه ای رخ داد که فتوحات او را متوقف کرد و او را وادار به بازگشت نمود؛ در میان دو قبیله “لمتونه”  و “مسوفة” که ستون اصلی حرکت مرابطین بودند، نزاعی در گرفته بود. به همین خاطر امیر ابوبکر به ناچار به منطقه “قلب الصحراء” برگشت تا درمیان دو قبیله میانجیگری کند. وی، پسر عمو و فرمانده قشون لشکرش سلطان یوسف بن تاشفین را به عنوان جانشینی خود انتخاب کرد، شیوخ و بزرگان مرابطین نیز بنا بر دیانت، شجاعت، عدالت، تدبیر و پیشینه خوب سلطان یوسف، او را از هر کسی دیگری برای جانشینی لایق تر و شایسته تر می دانستند و با این انتخاب کاملا موافق بودند.
سلطان یوسف در سال 453هـ.ق زمام امور مرابطین را به دست گرفت و از همان روز نخست با جدیت و تدبیر به سامان دادن اوضاع مشغول شد، بر اثر تلاش‏های او حرکت مرابطین که پیش از این فقط در قالب یک حرکت جهادی منحصر می شد، به یک دولت قدرتمند و استوار تبدیل شد که تمامی فاکتورهای یک دولت اسلامی و قدرتمند را دارا بود. اساس این دولت بر جهاد جهت نشر دین صحیح و مبارزه با مرتدین و منحرفین و یکپارچگی مناطق شمال آفریقا زیر پرچم یک دولت و حکمرانی بر اساس کتاب و سنت ریخته شده بود.
 سلطان یوسف با تدبیر و سیاست ماهرانه دولت نوپایش را اداره می کرد. سپاه چهل هزارنفریش را به چند دسته تقسیم کرد و برای ساماندهی اوضاع و برقراری نظم و امنیت به مناطق مختلف شمال آفریقا فرستاد. همچنین سلطان “مراکش” را به عنوان پایتخت دولت مرابطین انتخاب نمود و در سال 454م. از کار ساخت و توسعه آن فارغ شد.
سلطان یوسف طی 20 سال جهاد خالصانه، یعنی از سال 454م. تا 474م.، در راستای تحقق آرمان دیرینه اش یعنی همان یکپارچگی دولت‏های شمال آفریقا از هیچ کوششی فرو گذار نکرد؛ راحتی و آرامش را کنار گذاشت، زندگی مرفهانه و شاهانه و پر ناز و نعمت را رها کرد، در طول زندگی‏اش به جز لباس پشمین، لباس دیگری به تن نکرد، غذایش نان جو و گوشت شتر و شیر آن بود، حکمرانی‏اش عدالت محور و مطابق شریعت بود، همواره به نقاط مختلف مملکت پهناورش سر می زد و از احوال مسلمین مطلع شده و به آنها رسیدگی می کرد.  خلاصه اینکه بر اثر مجاهدتهای این رادمرد تاریخ، دولت بزرگ مرابطین که از شرق به تونس و از غرب به دریای آتلانتیک و از شمال به دریای مدیترانه و از جنوب به مالی و نیجریه و سنگال منتهی می شد، تشکیل شد و سیطره حکمرانی امرای ظالم و هوس‏باز و منحرف قبایل منطقه برچیده شد و حکومت اسلامی تشکیل گردید.
پس از آنکه سلطان یوسف طرح بزرگ یکپارچگی دولت‏های شمال آفریقا را به تحقق رساند، مسلمانان به او لقب: “امیر المسلمین” و “ناصرالدین” را داده و برخی نیز به او پیشنهاد دادند که از تابعیت خلافت عباسی خارج شده و حکومت مستقلی تشکیل دهد، چون او اکنون قدرتمندترین امیر در پهناورترین سرزمین اسلامی است، اما این سلطان متواضع و پارسا این پیشنهاد را رد کرد، چون او با این جهادش در پی جاه و منصب دنیوی و القاب زیبا نبود و کماکان ترجیح داد تابع خلیفه عباسی (المستظهر بالله) باشد.

از کارزارهای شمال آفریقا به سوی اندلس اسلامی
در همان دورانی که سلطان یوسف مشغول ساماندهی اوضاع در شمال آفریقا بود و برای بازگرداندن قبایل بربر به اسلام تلاش می کرد، دولت اسلامی اندلس در مرحله‏ای خطرناک و سرنوشت ساز به سر می برد. همان مصیبتی که پیش از این سلطان یوسف در شمال آفریقا با آن دست و پنجه نرم می کرد، یعنی تفرقه و دودستگی حکومت اسلامی، اکنون گریبان‏گیر حکومت اسلامی اندلس شده است؛ اما به صورتی بزرگتر و خطرناک‏تر.
در این مرحله تاریخی که به عصر “ملوک الطوائف” در تاریخ مشهور است، حکومت اسلامی اندلس به دولت‏های کوچک و ضعیف تبدیل شده بود که در رأس هر یک از آنها خانواده ای حکمرانی می کرد که فرزندان آن حکومت و ریاست را از پدران به ارث می بردند. از بارزترین ویژگی‏های عصر ملوک الطوائف می توان به ضعف و سستی در عمل کردن به احکام دین، فرو رفتن در شهوات و لذت‏های دنیوی و کثرت اختلافات بین سران طوائف و حکمرانان منطقه که بسا اوقات منجر به درگیری و لشکرکشی در حدود و مرزها می شد، اشاره کرد. خطرناکترین پیامد این اختلافات، به طمع انداختن مسیحیان صلیبی و کینه توزی بود که همواره مترصد فرصتی بودند تا تسلط خود را بر مسلمانان افزوده و سرزمین‏های جدیدی را تحت تصرف خود در آورند.
اوضاع به همین منوال در حال سپری شدن بود، مسیحیان روز به روز جرأتشان بیشتر می شد، در حالی که حکمرانان مسلمان یا همان سران طوائف چنان ضعیف و ناتوان شده بودند که به پادشاه صلیبیان “الفونسو ششم” جزیه پرداخت می کردند.
این پادشاه صلیبی و کینه توز طرح بزرگی را برای بیرون راندن مسلمانان از اندلس (اسپانیا) ریخته بود و درسلسله جنگ‏هایی که در تاریخ به “حرب الاسترداد” معروف است، به دنبال این هدف خود بود.
“الفونسو” پادشاه صلیبیان در سال 479م. بر شهر “طلیطله”، پایتخت اندلس قدیم، تسلط پیدا کرد و با این کار گام بزرگی در راه تحقق آرزوی دیرینه‏اش که همان بیرون راندن مسلمانان از اندلس بود، برداشت. در این دوران بحرانی و حساس مسلمانان اندلس همه، چشم‏شان به سپاه مغرب و سلطان یوسف دوخته بود و از آنها انتظار کمک و یاری داشتند.
سلطان یوسف که اخبار رسیده از اندلس و اوضاع وخیم حکومت اسلامی آن و افزایش تسلط مسیحیان صلیبی به شدت او را شگفت زده و ناراحت کرده بود، همه فقها و بزرگان مرابطین را فراخواند و با آنها به مشورت نشست، بزرگان و مشایخ اتفاق نظر داشتند که یاری و نصرت مسلمانان اندلس واجب است.
بنابراین سلطان فراخوان جهاد داد و نمایندگانی را به میان مردم فرستاد و مردم را برای یاری و کمک برادران مسلمان‏شان فرا خواند.
در اوائل سال 479م. سلطان به همراه سپاهش از راه دریا به سوی اندلس حرکت کرد. هنگامی که کشتی‏ها وارد دریا شدند، طوفانی سهمگین آغاز شد، با خروشان شدن دریا و بالا گرفتن سرعت باد، کشتی‏های مجاهدین در امواج متلاطم دریا مضطرب و سرگردان شدند. سلطان نیز با دیدن امواج خروشان دریا به میان سپاهیانش در وسط کشتی آمد و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و چنین دعا نمود: «بار الها! اگر این سفر ما برای منفعت رساندن و کمک رساندن و کمک و یاری مسلمین است، پس عبور ما را از دریا آسان گردان! و اگر غیر از این است عبور ما را سخت و دشوار گردان!» هنوز سلطان یوسف از دعا فارغ نشده بود که امواج خروشان دریا آرام گرفته و طوفان تمام شد و کشتی‏ها براحتی از دریا گذشتند.
و این چنین سلطان مومن و مجاهد و کارکشته دست نیاز به بارگاه پروردگارش دراز کرد و خداوند نیز دعایش را احابت نمود.

قهرمان جنگ “زلاّفه”
سلطان یوسف به همراه سپاه مومن و مجاهدش برای جهاد و یاری برادران مسلمانش به اندلس آمد، با آمدن سپاه سلطان، مسیحیان اندلس به شدت تکان خورده و “الفونسو”، فرمانده صلیبیان، فراخوانی برای جنگ با مسلمانان به مسیحیان اسپانیا و اروپا فرستاد و هزاران داوطلب از گوشه و کنار اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و … بنابر اعلام پاپ روم آمدند. هنگامی که نیروهای کمکی حاضر شدند، الفونسو نامه‏ای تهدیدآمیز که در آن توان بالای نیروهایش و کثرت آنها را بیان کرده بود، به سوی سلطان یوسف فرستاد تا او را بترساند؛ اما این سلطان شجاع و دلیر که انواع تلخیها را پشت سر گذاشته و تجربه کافی در این زمینه داشت، در جواب، نامه‏ای متشکل از سه کلمه برای او فرستاد که همچون صاعقه بر سر فرمانده مسیحی فرود آمد. محتوای نامه این بود: «الذی یکون ستراه» (یعنی به زودی می بینی که چه می شود.) “الفونسو” با دیدن نامه سلطان یوسف دریافت که با مردی کارآزموده و بلندهمت رو به رو است.
روز جمعه، دوازدهم رجب سال 479م. اندلس شاهد یکی از بزرگترین و سرنوشت سازترین جنگهای اسلام و مسیحیت بود، از یک طرف نیروهای صلیبی که از اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و دیگر کشورهای اروپایی بنابر فراخوان پاپ بسیج شده اند، و از طرفی دیگر سپاه مسلمانان اندلسی و مغربی که با قیادت فرماندهی مجرب و دوران دیده پا به میدان گذاشته اند. سلطان یوسف با وجود اینکه هشتادمین سال عمرش را می گذراند اما همچنان بر اسب راهوارش نشسته و شمشیر به دست، سپاهیان اسلام را به جهاد و شهادت ترغیب می کرد.
هر دو لشکر وارد میدان معرکه شدند و جنگ با شدت هرچه تمام‏تر آغاز شد و ساعت‏ها به طول انجامید، اما تاکتیکی که سلطان یوسف به کار برد سبب پیروزی سپاه اسلام شد؛ به این صورت که لشکر صلیبیان را با پیش‏قراوان سپاه اسلام سرگرم کرده و از پشت سر با دسته ای از سربازان شجاع و دلیر سپاه اسلام غافلگیرانه به آنان حمله کرده و تا قلب سپاه دشمن به پیش رفت و سپاه دشمن را تار و مار کرد، و این چنین این جنگ سرنوشت ساز با فضل و نصرت الهی و با فرماندهی حکیمانه و تاکتیک نظامی ماهرانه سلطان یوسف با پیروزی سپاه اسلام به پایان رسید.

خبری ناگوار که طعم خوش پیروزی را در کام سلطان تلخ کرد
پس از جنگ سرنوشت ساز “زلاقه” و پیروزی تاریخی که به وسیله سلطان یوسف بر صلیبیان محقق شد، مسلمانان انتظار داشتند تا این سلسله فتوحات تا فتح شهر “طلیطله” ادامه پیدا کند، اما در همان روز پیروزی در حالی که سپاهیان اسلام از این پیروزی بزرگ در نهایت شادمانی قرار داشتند، خبری ناگوار خوشحالی آنها را قطع کرده و طعم خوش پیروزی را در کام سلطان یوسف تلخ کرد، به سلطان خبر رسید که “امیر ابوبکربن تاشفین”،  برادر بزرگ و ولیعهدش در شمال آفریقا، وفات کرده است.
پس از این خبر ناگوار سلطان مجبور شد که به شمال آفریفا برگردد تا اوضاع آنجا را سامان داده و از آشوبهای احتمالی که پس از وفات امیر ابوبکر رخ خواهد داد، جلوگیری کند؛ وی 3000 جنگجوی کارکشته از نیروهایش را جهت تأمین امنیت و جلوگیری از حملات احتمالی صلیبیان در اندلس در اختیار فرمانروای “اشبیلیه” قرار داد.
با بازگشت سلطان یوسف سیر فتوحات مرابطین در اندلس متوقف شد و صلیبیان که با لشکرکشی سلطان به اندلس داشتند به طور کلی از اندلس رانده می شدند، دوباره جان گرفتند.

باری دیگر ناله های اندلس غیرت سلطان را به جوش می آورد
پس از آنکه سلطان یوسف به شمال آفریقا (مغرب) برگشت، چند ماهی نگذشته بود که نامه هایی از شرق اندلس، از اهالی شهرهای “بلنسیه”، “مرسیه” و “لورقه” به دست او رسید که حاکی از حملات پی در پی صلیبیان و ظلم و تجاوز آنان به مسلمان بود.
اندلسی‏ها به خوبی بر این امر واقف بودند که پس از خداوند به جز سلطان یوسف یار و مددگاری ندارند، بنابراین دردها و ناله‏های خود را در قالب نامه‏هایی به سوی او فرستادند و این را هم به خوبی می دانستد که غیرت سلطان هرگز به او اجازه نخواهد داد که از یاری‏شان سر باز زند.
در ربیع الاول سال 481م. سپاه اسلام با فرماندهی سلطان باری دیگر راهی اندلس شد. این بار هدف سلطان پاک‏سازی شرق اندلس از لوث صلیبیان و تهدیداتشان بود. بنابراین نمایندگانی به سران طوائف و حکمرانان مناطق مختلف اندلس فرستاد تا برای جهاد آمادگی کنند. اما سران طوائف که مخفیانه با هم اختلاف داشتند و کار به جایی رسیده بود که مخفیانه بعضی از آنها با “الفونسو”، فرمانده صلیبیان، جهت جلوگیری از پیشرفت سپاه اسلام همکاری می کردند، این دو رویی و نفاق سران طوائف که می بایست غیرت و حمیت‏شان از همه بیشتر بوده و مدافع اسلام و مسلمانان و مقدساتشان باشند، سلطان را بسیار خشمگین کرد و تصمیم گرفت که به مغرب، شمال آفریقا برگردد، اما سلطان نقشه ای دیگر داشت.

بزرگترین عملکرد سلطان در کارنامه زرّینش
پس از آنکه سلطان یوسف از اوضاع ناامیدکننده اندلس و امرای آن آگاهی پیدا کرد، در سال 482م. به شمال آفریقا برگشت و تصمیم گرفت تا برای اوضاع نابسمان آنجا کاری بزرگ و بس مهم انجام دهد.
آری، سلطان تصمیم گرفته بود تا به سیطره حکمرانی سران طوائف یا همان “ملوک الطوائف” خاتمه دهد و اندلس را مانند شمال آفریقا زیر یک پرچم با هم متحد کند.
دو عامل و انگیزه مهم بود که سلطان را به انجام این کار وا می داشت. عامل اول: حفاظت از حریم و کیان حکومت اسلامی اندلس و نجات آن از اضمحلال و نابودی. سلطان از همان ابتدا بر اوضاع وخیم اندلس و حکمرانان آنجا و ضعف اعتقادی و ایمانی آنان و غوطه ور شدنشان در شهوات و فسق و فجور و به دنبال آن تحمیل مالیات‏های کمرشکن بر ملت‏های مسلمان و ضعیف، واقف بود و به خوبی می دانست که تنها دلیل و علتی که باعث شده که قدرت و شوکت اسلام در اندلس لطمه بخورد و رادمردی، شجاعت و غیرت مسلمانان ضعیف شود همین غوطه ور شدن در شهوات و زیاده روی و اسراف در مباحات است که سران طوائف و حکمرانان منطقه به آن دچار شده و به دنبال آن ملت‏های مسلمان به پیروی از آنها به این زندگی فاسد و بی بند و بار روی آورده و دست از جهاد و رویاروی با دشمنان برداشته اند، و اگر اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کند قطعا آینده اندلس اسلامی به خطر افتاده و باری دیگر صلیبیان بر آن تسلط پیدا کرده و کاملا مسیحی می شود.
انگیزۀ دیگری که سبب شد سلطان به سیطره ملوک الطوائف خاتمه دهد، نقشه ای بود که بر تجربه بالا و عمق نظر و دوراندیشی سلطان دلالت دارد؛ سلطان به خوبی می دانست که با سقوط اندلس، صلیبیان جرأت پیدا کرده و در صدد براندازی حکومت “مرابطین” در شمال آفریقا بر خواهند آمد. بنابراین به خاطر حفظ کیان مرابطین هم که شده بود باید برای اندلس چاره ای اندیشیده شود.
 این تجربه ای است بزرگ از تاریخ که بایسته است سران کشورهای اسلامی امروز از آن درس آموخته و نگذارند کشورهای اسلامی مانند عراق و افغانستان همچنان در اشغال نیروهای صلیبی ناتو باشند، چون این کشورها نیز از تهدیداتشان در امان نخواهند ماند و خطر این سهل انگاری در آینده مشخص خواهد شد.

فرجام سران طوائف
عملکرد خائنانه سران طوائف نظریه سلطان را مبنی بر براندازی ملوک الطوائف تقویت می کرد. آنها با در قرار دادن قلعه ها و شهرهای خود در اختیار فرمانروای صلیبیان (الفونسو) صلاحیت خود برای اداره امور مسلمین خدشه دار کردند. بنابراین سلطان یوسف از علمای زمانش مانند امام غزالی و علامه طرطوسی در این باره سوال نمود و همه علما بر وجوب براندازی دولت ملوک الطوائف اتفاق نظر داشتند.
سلطان یوسف دوازده سال کامل یعنی از سال 483تا 495م. برای محقق ساختن این طرح بزرگ یعنی براندازی دولت ملوک الطوائف و ریشه کن کردن این غده سرطانی و یکپارچه ساختن اندلس تلاش کرد تا اینکه موفق شد و اندلس، دوران تازه ای از نظر قدرت، شوکت و وحدت آغاز کرد.
سلطان یوسف بن تاشفین، این مجاهد بزرگ و نستوه با وجود اینکه داشت به سن 100سالگی نزدیک می شد، اما نخواست زندگی‏اش بدون نبردی جدید پایان پذیرد، بنابراین در سال 491م. با فرمانده صلیبیان (الفونسو) برای باز پس گیری شهر “طلیطله” وارد جنگ شد و صلیبیان را شکست سختی داد و قوایشان را در هم کوبید، اما متاسفانه شهر (طلیطله) فتح نشد، پس از جنگ سلطان یوسف از صحنه سیاست کناره گرفت و پسرش “امیر علی” را به عنوان جانشین خود انتخاب نمود.

 درگذشت سلطان
سرانجام سلطان مجاهد و دلیر، سلطان یوسف بن تاشفین، در اول محرم سال 500هـ در سن 100سالگی پس از یک قرن خدمت صادقانه به اسلام و جهاد در راه خدا و یکپارچه ساختن صفوف مسلمین در شمال آفریقا واندلس، وفات کرد.
این در حالی بود که مسلمانان در شرق جهان اسلام دچار تفرقه و تزلزل شده و بیت المقدس به دست صلیبیان سقوط کرده بود، و اگر تقدیر الهی چنین اقتضا می کرد که سلطان یوسف در شرق باشد، به طور حتم سرنوشت جنگهای صلیبی تغییر می کرد.
رحمت خدا بر این سلطان قهرمان که خداوند توسط او بخش بزرگی از سرزمین و تاریخ اسلام را حفاظت نمود.

مصادر و منابع:
1- نفح الطبیب.
2- الاستقصاء لاخبار دول المغرب الاقصی
3- تاریخ ابن خلدون
 4- روض القرطاس
 5- الحلل الموشیة
 6- المعجب فی أخبار المغرب
7- دولة الاسلام فی الاندلس
 8- البیان المغربی
 9- الکامل فی التاریخ
 10- الروض المعطار
 11- أعمال الاعلام
 12- سیر أعلام النبلاء
 13- وفیات الاعیان
 14- شذرات الذهب
15- أیام الاسلام

 

 

 


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید