در باور این روزهای مردم، قهرمانان در لباس دیگری ظاهر شدند؛ کسی که همان لحظه رسید و سنگی از آوار برداشت، کسی که منتظر آمدن دستور و فرمان برنامه نبود، همان گمنامی که با صد بسته خرما از راه رسید، کسی که نتوانست بیاید، ولی انگار بود.
قهرمان این مردم، بینام و نشان بود، همانی که 10 هیتر برقی آورد و 10 چادر مسافرتی را گرم کرد.
نقش اول این فیلمنامه، ملتی بودند که همه از دولت سبقت گرفتند…دولت جا ماند از مردمی که تنها به خودش اعتماد کرد و کمکش را به حساب کسانی ریخت که میدانست دولتی نیستند! همه ایران به اندازه یک «سرپل» کوچک شد تا فاصلهها کم شوند.
قهرمان این مردم، نه رنگ ریا داشت و نه شم خودنمایی… یکی از شرق بود و حرفهایش را تحریف کردند، یکی از غرب بود و به خودنمایی متهماش کردند…
یکی عصا بهدست با دو دخترش آمد، یکی اسطوره فوتبال بود و شهر به شهر میگشت…
یکی دوربینش را برداشت و راهی شد، یکی هر روز به جاده زد و با قلمش نوشت…
یکی بزرگمرد کوچک بود و اسباببازیهایش را آورد، یکی حلقه پیوندش و دیگری جهیزیهاش را فرستاد…
آنقدر سوژه خلق شد که گاهی قلم هم جا میماند…
پزشکی که با خودرو شخصی و با کمک نقشه «کوییک» را پیدا کرد… پرستاری که ساعت غیرشیفتش هم ماند.
من سرهنگی را دیدم که آشغال جمع میکرد… معلمی که خیابانها را جارو میزد… نویسندهای که قوطی کنسرو جمع میکرد… من مردمی دیدم همه یکرنگ… با قهرمانهایی که خودشان بودند… و هر کدام، صفحهای از حادثه را نوشتند…
من پرتقالی دیدم بر درخت مانده، منتظر سارینا، منارهای شکسته دیدم چشم بهراه… من جادهای دیدم دهان بازکرده و در خود فرو ریخته… من همهی این روزها، چیزهایی دیدم رنگ باور.
قهرمان این روز و این حادثهی سرزمینم، گمنامان بودند.
دیدگاههای کاربران