امروز :جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳

مراسم عروسی دخترم

مراسم عروسی دخترم

در فکر نوشتن بودم که 34 سال زندگی در دانشگاه همچون فیلمی از ذهنم گذشت. وقتی سر صف‌ها با هزاران دختر ملاقات می‌کردم، در میان این دختران، دانش‌آموزانم با اخلاص و محبت‌شان من را متوجه خودشان می‌کردند.
یکی از این دختران که به او افتخار می‌کنم “نصرت‌بانو شوکت” بود. نصرت‌بانو دانش‌آموز «کالج سِر سیّد» بود. در این مؤسسه آموزشی رشته «تاریخ اسلام» نبود، ولی کلاس سیرت طیبه که بر عهده من بود در آن همه دانش‌آموزان با اشتیاق فراوان شرکت می‌کردند. نصرت‌بانو محبت خاصی با الله تعالی و پیامبرش داشت. اکثر دانش‌آموزان در کلاس سؤالاتی می‌پرسیدند که در رأس آنها «نصرت‌بانو» بود. سعی و تلاشم بر این بود که دخترها را براساس قرآن و سنت و با نرمی و محبت پاسخ بدهم تا دل کسی آزرده نشود.
به یاد دارم روزی در کلاس سیرت طیبه دختری از من پرسید:«خانم! شما دختر ندارید؟» من جواب دادم: «مگر شما دختران من نیستید؟» در همین‌لحظه نصرت‌بانو از جایش برخاست و گفت: «خانم همه ما را دختران خودش می‌داند.» آن دختر عذرخواهی کرد. صدایش زدم و دستم را بر سرش کشیدم. وقتی او را در آغوش گرفتم، از شدت محبت اشک‌هایش جاری شد. حلقه‌های اشک محبت در چشمان همه دانش‌آموزان نیز آشکار شد. نصرت از جایش بلند شد و گفت: «خانم! اگر اجازه بدهید من برای یادگیری تجوید به مدرسه شما بیایم؟ آرزوی دیرینه من است که تجوید را از شما یاد بگیرم و پیش شما ترجمه و تفسیر قرآن را بخوانم.» من با اشتیاق فراوان به او اجازه دادم.
شوق فراگیری علوم دینی در دل نصرت‌بانو بیدار شده بود. او همان روز به مدرسه آمد. سرانجام با سعی و تلاش فراوان موفق شد تجوید را کامل یاد بگیرد. در آن زمان کلاس جدید ترجمه و تفسیر شروع شده بود، نصرت‌بانو نیز با شوق فراوان ثبت‌نام کرد. او داخل مدرسه می‌نشست و ترجمه را فرا گرفته و روز بعد برای من بازخوانی می‌کرد. در خانه‌اش همیشه جلسه سخنرانی در مورد سیرت طیبه برگزار می‌کرد. والدین نصرت‌بانو مسلمان واقعی و راستین بودند. آنها از دروس دینی نصرت‌بانو خیلی خوشحال بودند. خواهران و برادران و برادرزن‌هایش نیز از نصرت‌بانو راضی بودند؛ چون او قبل از آمدن به مدرسه، به همراه عروس‌هایش کارهای منزل را انجام می‌داد. او دیگر نیازی به رفتن به دبیرستان نداشت و از کلاس دوازدهم فارغ شده بود. تمام توجه او به فراگیری دین بود.
آن روزها پسرم “احمد نعمان فاضلی” 19 ساله بود. او پس از شرکت در امتحانات دانشگاه، با تصمیم خود و اجازه من به راه خدا رفت. سه ماه پس از رفتن نعمان، از او دیگر خبری نداشتیم. به لطف پروردگار و نظر خاص او، من از این بابت مطمئن بودم. در سال 2000م. خالق کائنات لطف فرمود و من توانستم در مدت چهار ماه کتاب «مجاهد تو کجایی؟» را بنویسم. نوبت به نمونه‌‌خوانی که رسید، نصرت‌بانو به من گفت: «خانم! من از پدرم اجازه می‌گیرم تا با هم “مجاهد تو کجایی؟” را نمونه‌خوانی کنیم.» پدر نصرت‌بانو هم با کمال میل رضایت داد. نصرت‌بانو برای «مجاهد تو کجایی؟» خیلی زحمت کشید. وقتی در آوریل 2000 م. از «مجاهد تو کجایی؟» رونمایی شد، خوشحالی نصرت‌بانو دیدنی بود. او در چاپ دو کتاب دیگر هم با من همکاری داشت و حق محبت‌اش را ادا کرد.
در همان ایام بود که در خانه نصرت‌بانو سخن از عروسی او بود، من هر روز دعا می‌کردم که ای الله! همانگونه که دخترم نیک است، شوهر نیکی به او عطا بفرما. در محضر الله تعالی دعاهایم قبول شدند و یک حافظ قرآن از او خواستگاری کرد. پدر و برادرانش که تحقیق کردند، مشخص شد که خواستگار، خانواده‌ی خوبی دارد. پس از استخاره به «حافظ سلیم» جواب مثبت داده شد.
نصرت‌بانو دختری باحیا و خجول بود، ولی با کمال ادب و احترام به مادرش گفت که مراسم عروسی‌اش مطابق سنت برگزار بشود و قبل از عروسی در منزل‌شان جلسه‌ای بگیرند که من به خانم‌ها بگویم مراسم عروسی چگونه باید باشد. نصرت‌بانو به مادرش گفته بود با من مشورت کند تا طبق قرآن و سنت هرکاری را برایشان به تفصیل بیان کنم. آن روز واقعا به‌یادماندنی بود که نصرت‌بانو به آغوشم آمد و گریه کرد. من گفتم: «دخترم! الان که وقت خوشی و شادی است، چرا گریه می‌کنی؟» نصرت‌بانو گریه‌اش را کنترل کرد و گفت: «خانم! من به قصد شکر، نماز نفل خواندم و حمد و ثنای الله تعالی را به‌جا آوردم؛ چون آن خدای مهربان دعاهای شما را شنید. ولی افسوس می‌خورم که در نمونه‌خوانی کتاب “حیات دوام‌بخش” جلد دو نمی‌توانم همراه شما باشم.» من به نصرت‌بانو گفتم: «دخترم! تو از خدا بخواه که نعم‌البدل تو را به من عطا بفرماید.» در بارگاه الهی دعاهای نصرت‌بانو مستجاب شد و الله تعالی به یکی دیگر از شاگردانم، «مدیحه» که حافظ قرآن بود، توفیق عنایت فرمود که در نمونه‌خوانی کتاب‌های “حیات دوام‌بخش” جلد دو، “خیرالوری” و “بناتِ رسول” به من کمک کند. الله تعالی این دختر را نیز در دین و دنیا کامروا بدارد. آمین
مادر نصرت‌بانو شخصا به خانه‌ی من می‌آمد و در مورد هر موضوعی از عروسی با من مشورت می‌کرد. روزی به من گفت: «نصرت‌بانو حنا و مایون (نوعی لباس زردرنگ) استفاده نمی‌کند. شما چاره‌ای بیندیشید، فامیل‌هایمان حرف درمی‌آورند.» من جواب دادم: «شما فقط یک مراسم وعظ در مورد سیرت طیبه برگزار کنید و از الله بخواهید که وقتی علیه رسم‌های رایج و بیهوده وعظ کنم، سخنانم بر دل زنان فامیل بنشیند.» خداوند متعال آن ‌روز را نشان داد که در خانه‌ی نصرت‌بانو شور و شادی و رونق بود. تمام زنان فامیل گردهم آمده بودند، نصرت‌بانو لباس بسیار زیبا و سفیدرنگی پوشیده بود، بسیاری از زنان می‌گفتند که به نصرت لباس زردرنگ (طبق رسم) بپوشانید. مادر نصرت‌بانو گفت: «ابتدا سخنرانی و سپس دعا می‌شود، بعد از آن در مورد لباس سخن خواهیم گفت.» نصرت‌بانو روی صندلی کنار من نشسته بود. او آیاتی از کلام‌الله مجید را تلاوت کرد، یکی دو نفر از زنان گفتند: «عجب زمانه‌ای شده که دختران خودشان در مراسم حنابندان‌شان تلاوت می‌کنند!» من به احترام قرآن، سکوت کردم. وقتی تلاوت تمام شد، میکروفون را به دست گرفتم. ابتدا برای نصرت‌بانو دعای خیر کردم و گفتم: «دخترم! شکر و سپاس خداوندی را که در مراسمی که به‌ مناسبت عروسی تو برقرار است، به شخص تو توفیق تلاوت کلامش را عنایت فرمود. اگر تو در عروسی‌ات شعر و ترانه می‌‌خواندی، شیطان بسیار خوشحال می‌شد.» با این سخن من، زن‌هایی که در مورد تلاوت نصرت‌بانو اظهارنظر کرده بودند، کاملا ساکت و شرمنده شدند. سپس من چگونگی مراسم عروسی چهار دختر رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم را و همچنین روش مسنون ازدواج و مراسم عروسی را بیان کردم. به حاضرین گفتم: «ما چندین قرن است که در کنار هندوها زندگی می‌کنیم و از روی جهل و نادانی تمام رسم و رسومات آنها را متعلق به فرهنگ خود می‌دانیم، درحالی‌که این رسم‌ها هیچ جایگاهی در اسلام ندارند. من به پدر و مادر نصرت‌بانو، به برادران و خواهرانش و سایر وابستگانش تبریک عرض می‌کنم که خداوند متعال به خانواده‌ی شما چنین دختری عطا فرموده که تمام رسم‌های فرسوده را از بیخ کنده و دور انداخته است. از شما استدعا می‌کنم در هیچ مرحله‌ای از زندگی او را مورد تمسخر قرار ندهید، این دختر مستحق محبت شماست.» با شنیدن این سخنان، لبخند بر لبان دختران مدرسه نقش بست. نصرت‌بانو هم سرش را پایین انداخته و نشسته بود و آثار اطمینان و خوشی را می‌شد در چهره‌اش دید. دختران از من درخواست کردند که سروده‌ای در حمد و ثنای الهی یا وصف پیامبر علیه‌السلام اجرا کنم، من هم به‌خاطر خوشی دخترانم پذیرفتم. صدای من تا همان سالن و اتاق کناری می‌رفت، البته جهت اطمینان، همان اول یکی از دختران را فرستادم بیرون تا مطمئن شوم که صدایم بیرون نمی‌رود. سرودی حماسی خواندم و در همین حال اشک‌هایم جاری شد. بعد در مورد سیرت پاک پیامبر سخنرانی کردم. در این مجلس احساس کردم که باید با زبان ساده و آسان سخنرانی کنم تا همه زنان متوجه شوند. سنت‌های روزمره پیامبر محبوب اسلام صلی‌الله‌علیه‌وسلم را متذکر شدم، سپس فایده و ضرورت عمل به سنت‌ها را بیان داشتم. زنانی که قبل از شروع مراسم با یکدیگر صحبت می‌کردند در این هنگام ساکت شدند و با شوق و علاقه‌ی فراوان به سخنانم در مورد سیرت پیامبر علیه‌السلام گوش می‌دادند. در آخر برنامه گفتم: نه از اینجا حنا به خانه داماد می‌رود و نه از آنجا حنا به خانه عروس می‌آید؛ همینجا به دست و پای عروس حنا بزنید، اما این حنازدن را رسم نپندارید.
پس از سخنرانی من دعا انجام شد؛ می‌خواستم دعای مختصری باشد اما بی‌اراده دعایی مفصل انجام گرفت، برای نصرت‌بانو و هر دو خانواده نیز دعا شد. پس از دعا، مادر نصرت‌بانو پیش من آمد و مرا به آغوش گرفت و گفت: «شما ما را بیدار کردید، ما که در خواب غفلت فرو رفته بودیم.» من جواب دادم: «این لطف و احسان پروردگار است.» نصرت‌بانو به همراه سایر دختران از مهمانان پذیرایی کردند. وقتی مهمان‌ها رفتند نصرت‌بانو گفت: «خانم! برادرم گفته برای زنان جایی جداگانه در تالار در نظر گرفته شده است. او همچنین برای شما و شاگردان‌تان محلی ویژه با پنجاه صندلی در نظر گرفته و گفته است نباید عروس را در جایگاه بالا بنشانند، بلکه باید همراه هم‌مدرسه‌ای‌هایش در کنار خانم بنشیند.» با شنیدن حرف‌های نصرت‌بانو خیلی خوشحال شدم. روز بعد نصرت‌بانو تماس گرفت و پس از سلام گفت: «خانم! یک خوش‌خبری دیگر بگویم؟» گفتم البته…، گفت: «مادرشوهرم با مادرم تماس گرفته و گفته که پسرش (داماد) اعلام کرده که هیچ عملی خلاف شریعت انجام نمی‌دهند و در مراسم عروسی هیچ موسیقی و دهل و رقص و آوازی نخواهند داشت.» با شنیدن حرف‌های نصرت‌بانو «الحمدلله» گفتم و بیشتر خوشحال شدم.
بالاخره آن روز آمد و من به همراه مادرم با خودرویی که نصرت‌بانو فرستاده بود به تالار رفتیم و خودمان را به سالن بانوان رساندیم. در سالن بخش مجزایی برای ما در نظر گرفته شده بود که خواهر نصرت‌بانو ما را به طرف آن راهنمایی کرد. وقتی داخل شدم، دیدم تمام دختران مدرسه به همراه مادران و خواهران‌شان آمده و نشسته بودند. نصرت‌بانو نیز روی یک صندلی نشسته بود، من به همه سلام کردم، سپس دستم را بر سر نصرت‌بانو کشیدم و برایش دعای خیر کردم.
اندکی بعد خواهر نصرت‌بانو آمد و گفت: حجاب بپوشید که وکیل و شاهدان می‌آیند تا نصرت‌بانو نکاح نامه را امضا کند. همه ما نقاب زدیم و الحمدلله به خیر و عافیت و خوشی نکاح انجام شد. تمام بچه‌ها و مادران‌شان به نصرت‌بانو تبریک گفتند. وقتی برای تبریک‌گفتن بلند شدم، صدای نصرت‌بانو را شنیدم که به ظاهر عصبانی بود و با خواهرش صحبت می‌کرد و می‌گفت: «من از طرف سالن نور فلش دوربین دیدم، برو ببین چه کسی است و با اجازه چه کسی عکس می‌گیرد؟ اینجا هیچ‌کس به عکاسی رغبت ندارد.» خواهرش یکی از زنان بزرگ فامیل را فرستاد و موضوع را حل‌وفصل کرد. سپس دختران فامیل شام را آماده کردند و من با دستان خودم به نصرت‌بانو غذا دادم. تقریبا ساعت 11 بود که مادرشوهر و زنان فامیل شوهرش به سالنی آمدند که ما بودیم و اظهار خوشحالی کردند. مادرشوهر نصرت‌بانو از من تشکر کرد و گفت: شما با دستان خود دست نصرت‌بانو را در دستانم قرار دهید. من نیز چنین کردم و دست نصرت‌بانو را گرفته و در دست مادرشوهرش گذاشتم و گفتم: «از امروز به بعد او دختر شماست.» به نصرت‌بانو هم گفتم: «از امروز به بعد او مادر توست.» نصرت‌بانو گفت: «خانم! خیال شما راحت باشد، شما در کنار تعلیم و تدریس کتب، مرا در چارچوب اسلام تربیت کردید، من هیچ عملی برخلاف تربیت مادرجان و شما انجام نمی‌دهم.» دختران چادر، عبا و برقع نصرت‌بانو را برداشته و به او دادند و من به همراه مادرش او را به خدا سپردیم. همه ما برقع پوشیدیم و آماده رفتن شدیم که نصرت‌بانو گفت: «خانم! بیرون تالار چند ماشین منتظر هستند و چون دیروقت است ماشین‌ها دختران مدرسه را به همراه خانواده‌های‌شان به منازل‌شان می‌رسانند و یک ماشین نیز شما را به همراه مادرتان می‌رساند.»
بعد از آن من از منابع مختلف جویای احوال نصرت‌بانو می‌شدم و باخبر می‌شدم که زندگی آرام و پرسکونی دارد و در کنار شوهر، از مادر و پدر شوهرش نیز مراقبت می‌کند. او با سیرت نیک خود خانه‌اش را بهشت گردانیده بود. نصرت‌بانو اکنون مادر چهار فرزند است، در خانه‌اش زندگی آرام و راحتی دارد و اکثر اوقات به ملاقات من می‌آید. خداوند متعال نصرت‌بانو را به همراه خانواده‌اش توفیق دهد که همواره پیرو سیره‌ی پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وسلم باشند.
درخواست من این است که تمام دختران و پسران به‌وسیله سیرت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم دل‌ها و خانه‌هایشان را منور بگردانند و این نور تا هنگام موت همراه‌شان باشد.

✍? نوشتۀ ریحانه تبسم فاضلی / هفته‌نامه خواتین کا اسلام (اسلامِ بانوان)، شماره 750، 2 ذی‌القعده 1438 هـ.ق
? مترجم: عبدالحلیم شه‌بخش


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید