شهر در تاریکی غروب خورشید آرمیده است. فقط گاهی صدای خفۀ گوسفندی و یا زوزۀ حیوانی از دور، لابلای رقص نرم نسیم به گوش میرسد. مردی بلندقامت دوشادوش شانۀ باد به رسم شبانهاش، کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکند. او خلیفۀ دوم؛ «عمر فاروق» رضیاللهعنه است که اندیشهای جز آسایش مردمش در سر ندارد… ناگهان بگومگویی زنانه قدمهایش را آرام میکند؛
ـ دخترم! به شیرها آب اضافه کن تا برکت پیدا کند و فروشمان بیشتر شود!
ـ مادرجان! مگر نمیدانی خلیفه دستور داده که چنین نکنیم؟
ـ مگر خلیفه ما را میبیند در این وقت شب؟ کاری را که گفتم انجام بده.
ـ اما مادر، خلیفه اگر اینجا نیست خدای خلیفه که هست…
و اینگونه این دخترِ باایمان، این یار نادیده سیر، میشود عروس خلیفه؛ همسر عاصم بن عمر، و این زنِ شایسته و باتقوا کسی نیست جز جدۀ عمر ثانی؛ حضرت عمر بن عبدالعزیز رحمهالله، مجدد قرن اول…؛ کودکی که از ترس مرگ و وحشتِ عذاب قبر، در کوچههای مدینه فارغ از شیطنتهای کودکیاش میگرید و مادرِ عابدهاش را نیز به یاد هراس قیامت به گریه میاندازد. جوانی که در ناز و نعمت قصر زاده میشود و لباسهایی بر تن میکند که حسرت هر رهگذری را برمیانگیزد. جامههای فاخری که ارزششان بیش از پنجهزار درهم است اما برای تنِ نازپروردۀ او، زبر و خشن مینماید و عطرهای خوشبویی استفاده میکند که حتی اشراف آرزو میکنند لباسشان کنار لباسهای «عمَر» شسته شود تا بوی او را بگیرد.
او با حالی زلالتر از آب روان، اصول دین و علوم فقه را میآموزد و در عنفوان جوانی در سن بیستوپنج سالگی استاندار شهر پیامبر، مدینه منوره، میشود. در شبی مهتابی، زیر باران مهر و مودت، فارغ از هجوهای عاشقانه، در نهایت وقار و مردانگی، داماد عمویش «عبدالملک بن مروان» میشود و «فاطمه» میشود عروس خانهاش؛ دختری بهغایت زیبا که در ناز و نعمت هیچکس به پایش نمیرسد. نجیبهای که پدرش صاحب سرزمینهای بسیار است و بر فرش خلافت در قصر متولد گشته و دختر خلیفه است و خواهر خلفای بنی امیه، از قصری به قصر دیگر و از نعمتی به نعمت دیگر روانه میگردد.
پسرعمویش «سلیمان بن عبدالملک» طی وصیتنامهای، او را پس از مرگش، جانشین خویش قرار میدهد؛ چیزی که دور از انتظار عمَر است و او را از دنیایی به دنیایی دیگر میکشاند. گویا از نو نوشته میشود روزهای زندگی عمر…. سر در گریبان به مسجد میرود و درحالیکه پردهای از اشک، نگاهش را متلاطم کرده، خطاب به مردم میگوید: ای مردم! من بهوسیله مقام خلافت مورد امتحان الهی قرار گرفتهام، اما در این مورد نه از من نظرخواهی شده و نه از شما مشورت گرفته شده است لذا من شما را به بیعت با خودم مجبور نمیکنم و شما هر کسی را میخواهید بهعنوان خلیفه تعیین کنید… عابد شبزندهداری که به مقام خلافت غره نمیشود، زیرا چیزی برای از دست دادن ندارد! چنان که ادامه میدهد: ای مردم کسی که خدا را اطاعت کند اطاعت از وی لازم است اما کسی که خدا را نافرمانی کند فرمانبرداری از او لازم نیست.
اصیلزادهای که دموکراسی مدنی را به عادلانهترین مظهر ممکن در جامعهاش میان مردمی بارانندیده به منصه ظهور میرساند. نجیب بنیامیه، دل از لذات دنیوی میشوید و اموالش را به بیتالمال پس میدهد تا فصل دیگری از این معنویت نامحدود را آغاز کند. فاطمه، اسطورۀ عشق و وفا، مخیر به ماندن در فقر و رفتن با ثروت میشود. عمر میگوید: فاطمهجان، هر آرزویی که کردم بدان رسیدم، خواستم امیر و حاکم باشم، سپس آرزو کردم که خلیفه شوم و اکنون آرزوی بهشت را دارم. من برایت بهترینها را میخواهم، اکنون تو چه میخواهی؟ فاطمه با نگاهی سرشار از عشق چنين میگوید: اگر در خوشی همراهت بودم، در سختی هم همراهت هستم مرد من…
عمر، این زاهد خداترس، بردگان را آزاد و خدمتکاران را رها و قصر را ترک کرده و تمامی جشنهای مرسوم پادشاهی را به صفر میرساند. جزیۀ ذمیان مسلمانشده را برمیدارد و مالیات را کاهش میدهد و وقتی دیگران از کاهش درآمد بیتالمال بر او خورده میگیرند قاطعانه میگوید: الله پیامبرش را برای هدایت فرستاده است نه برای جزیه گرفتن!
در دوران خلافت کوتاهش، هيچ نیازمندی برای اخذ زکات و صدقات مسلمین یافت نمیشود. از صبح تا شام تنها دو درهم بر اهل خانهاش خرج میکند به گونهای که فقط یک پیراهن داشت و چون پیراهنش کثیف میشد لباس دیگری نداشت تا بشوید.
خلیفۀ محبوب مردم، همان جوان نازپروردهای است که در اوج ثروت اجدادیاش پیراهن چندهزار درهمی قانعش نمیکرد، اما در دوران خلافت راشدهاش، حاضر نبود لباسی به بهای هشت درهم بخرد!
عالمی با عمل که دختر کوچکش در روز عید در حسرت لباس نو، اشک میریزد و دل مهربان پدر به حال کودکش نرم شده و از خزانهدار شهری که خود امیر و پادشاه آن است تقاضای درآمد ماه آیندهاش را میکند. چه کرده با مردم سرزمیناش و چگونه با رعیتش رفتار کرده که مامور خزانه، چنین با جرأت و شهامت، عمر را به بهت و حیرت فرومیبرد؟؛ خزانهدار میگوید: تضمین بده که ماه آینده زنده باشی و بدهیات را برگردانی… عمر سراسیمه به خانۀ محقرش بازمیگردد و رو به دختران معصوماش میگوید: دوست دارید برایتان لباس نو بیاورم و من در عذاب باشم یا اینکه تحمل میکنید تا با هم به بهشت برویم؟ و اهل عمَر از دامن بیکران جهان، بهشت را ترجیح میدهند.
خلیۀه راشدی که اعتقاد دارد قاضی باید فهیم و بسیار بردبار و سخت پارسا و استوار و چنان عالم باشد که هر چه ندانند از او بپرسند یا چنان باشد که در عین عالم بودن، از هر چه نمیداند بپرسد. مردی که عادل است و قاضیان دادگستر تربیت میکند…
وی فقط دو سال و پنج ماه حکومت کرد، اما در این مدت کوتاه چنان عدالت و مساوات برپا نمود که در عزای نبودنش، گویا خورشید از جهان رخت بربسته و فرق ماه، ترک برداشته بود. او در حالی که فقط چهل سال داشت در غروب جمعه شانزدهم رجب سال 101هجری در سرزمین شام، دار فانی را وداع گفت و به دیدار آنکه آرزوی دیدارش را داشت، شتافت. بر آرامگاه ابدیاش، در استان ادلب، مسجدی بنا شده است.
همسرش فاطمه، دوست و شریک لحظههای تلخ و شیرین زندگیاش، بعد از مرگ خلیفه آنقدر گریست که سوی چشمانش را از دست داد. این زن شیردل، هرگز در حسرت اموالی که در دوران زمامداری شوهرش از دست داده بود نماند و حتی حاضر نشد زیورآلات خودش را پس بگیرد. او گریه میکرد به یاد روزهایی که عمر، در نمازهایش تکرار میکرد: «یوم یکون الناس کالفراش المبثوث…»
دیدگاههای کاربران