امروز :جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳

نمایی از «فقر» و زندگی جوانان «بلوچ»

نمایی از «فقر» و زندگی جوانان «بلوچ»

سنی‌آنلاین| نویسندۀ این یادداشت دانش‌آموزی 13 ساله و کلاس هفتمی است که تلاش کرده به زبان ساده و با درآمیختن داستان و واقعیت، راوی وضعیت «فقر» و نوع اشتغال گروهی از جوانان «بلوچ» و حوادثی که در این مسیر با آن مواجه می‌شوند باشد؛ نوشتۀ این دانش‌آموز را در ادامه می‌خوانید.

دوستم می‌گفت دیشب بربام خانه نشسته بودم، خواب به چشمانم نمی‌آمد و به گازوئیل‌کش بلوچی فکر می‌کردم که توسط پلیس مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. درهمین فکر بودم تا به خود آمدم چند ساعتی گذشته بود و خواب دیگر به من امان نمی‌داد و سر بر بالین گذاشتم و به خواب رفتم.
صبح شد… همه چیز عوض شده بود؛ ما خیلی فقیر بودیم اما با محبت و با شاخه‌های سر به فلک کشیدۀ دوستی روزها می‌گذشت… تا اینکه پدرم وفات کرد. دیگر سررشتۀ تمام محبت‌ها و ریشۀ تمام دوستی‌ها در بین ما نبود… مادر داد می‌زد: کجا رفتی؟ چرا ما را تنها گذاشتی؟ هر بار که اشک‌های مادر از گونه‌هایش به زمین می‌ریخت قلب من با اشک‌های او می‌شکست. دیگر روزها برایم شب شده بودند و شب‌ها برایم کابوس بودند؛ محبت به گریه و دوستی به درد تبدیل شده بود.
هر روز که غم درد مادر پیر و خواهرانم را می‌دیدم با خود می‌گفتم باید کاری بکنم، باید فکری بکنم؛ به این در و آن در زدم اما کاری پیدا نکردم. خسته و دلتنگ شده بودم؛ دلتنگ خنده‌های مادر، با دیدن دست‌های ترک‌خوردۀ پدرم روزهای تاریک از جلوی چشمانم می‌گذشتند. زمانی که مادرم کمرش را با دستان زیبایش می‌فشرد و به زحمت از روی زمین بلند می‌شد و به سراغ چرخ خیاطی می‌رفت تا پولی به دست آورد و به ما بدهد قلبم را به درد می‌آورد.
آن روز رفته بودم به دنبال کار، اما مثل روزهای گذشته تنها کاری که به من پیشنهاد می‌شد «گازوئیل‌کشی» بود که این کار از توان من خارج بود. به خانه آمدم… صدای سرفۀ بلندبلند به گوش می‌رسید. خداخدا می‌کردم که مادرم نباشد.. اما نه… انگار غم در مقابل خانۀ ما لنگر انداخته است؛ مادرم سرفه می‌کرد و در دستمالش جز خون چیزی دیگر به چشم نمی‌آمد. خواهرانم گریه می‌کردند… مادرم را در آغوش گرفتم و تنها حرفی که زدم این بود: خدایا چرا غم و غصه را آزاد گذاشتی که در شهر کوچک زندگی‌مان رژه برود؟.
کم‌کم شب شد… مادرم را از بیمارستان به خانه آوردم و رفتم در رختخواب خوابیدم… تصمیم نهایی خود را در خلوت شب گرفتم؛ می‌خواهم گازوئیل‌کشی کنم؛ کاری که بسیاری از جوانان و نوجوانان بلوچ از روی ناچاری و فقیر به آن روی می‌آورند. روز بعد به محل سوخت‌کشی رفتم و اولین سرویسم را زدم… همین‌طور دومی و سومی. پول خوبی نداشت، اما نان خشکی برای ما و دارویی برای مادرم تهیه می‌شد. مادرم کمی بهبود یافته بود و به من کمک می‌کرد تا مقدار پولی را از درآمدم پس‌انداز کنم.
هر بار که مادرم می‌پرسید: کارَت چیست؟ یا بحث را عوض می‌کردم و یا حرفی دیگر می‌زدم، تا روزی که یکی از فامیل‌هایمان از کار من خبردار شده و به مادرم اطلاع داده بود… به خانه آمدم. دیدم مادرم گریه می‌کند و می‌گوید: با ما چه کردی بهادر؟ با خودت چه می‌کنی بهادر؟ ترس تمام وجودم را فراگرفته بود؛ گمان می‌کردم دوباره سایۀ شوم بدبختی بر زندگی‌مان سایه افکنده و اتفاقی برای خانواده‌ام افتاده است؛ تندتند دویدم و گفتم: چه شده است مادر؟ مادر با دیدن من صدای گریه و ضجه و مویه‌اش را بیشتر کرد و آمد مرا بغل کرد. گفتم: درد و بلایت به‌جانم مادر مهربانم! چرا گریه می‌کنی؟ با صدای لرزانش گفت که احوال کارت به من رسیده و با همان صدای گریان گفت که اگر من را دوست داری از خیر این کار بگذر که من خیری در این کار نمی‌بینم. من با عصبانیت گفتم: مادر به من آسیبی نمی‌رسد، زندگی‌مان کمی رونق یافته است… محکم دست‌های زخم‌خورده‌اش را به صورتم کوبید و گفت: تو این کار را نمی‌کنی. من با صدای بلند گفتم: می‌روم، امشب هم می‌روم، می‌دانم که آینده‌ای جز این ندارم. مادر که دیگر نایی برای منع کردن من نداشت، با گفتن این جمله که دیگر نمی‌توانم جلویت را بگیرم، با دعای «خدا پشت و پنهاهت باشد» مرا بدرقه کرد. شب شد… دوستم ماشین را آماده کرد و به راه افتادیم. ساعت‌ها می‌گذشت درحالی‌که دلشوره لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.
در آینۀ ماشین نوری را دیدم… بله… چیزی که انتظارش دور نبود؛ ماشین پلیس… به دوستم گفتم. او هم بدون درنگ تنها کاری که می‌توانست انجام دهد افزایش سرعت بود. چند کیلومتری که با همین وضیعت و ترس و دلهره طی کردیم، متوجه شدیم که صدای شلیک به گوش می رسد و تکه‌هایی از ماشین جدا می‌شود… ناگهان حسی عجیب به من دست داد؛ سوزش و بی‌حسی کمر و سیاهی دنیایی که تاز ساخته بودمش؛ اشک‌های مادرم، سرنوشت خواهرانم و قبر پدرم جلوی چشمانم می‌آمد و اشک می‌شد و می‌ریخت…

درحالی‌که هه هه نفس‌های آخرم از دست‌هایم بلند می‌شد، چشم‌هایم را بستم…. ناگهان از خواب پریدم. گلویم خشک شده بود، بدنم می‌لرزید و اشک بی‌اختیار از چشمانم می‌ریخت. با خود می‌گفتم که نکند اینها واقعی باشد؛ به سرعت از پشت بام پایین آمدم و شنیدم که پدر می‌گوید: بهادرجان! بیدار شدی؟ بیا صبحانه بخور. انگار دنیا را به من دادند، از خوشحالی نمی‌دانستم چکار کنم… فهمیدم که همۀ اینها تنها یک خواب بود، اما خوابش هم برایم خیلی دردناک بود؛ و این است داستان زندگی واقعی بسیاری از جوانان بلوچ.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید