سنیآنلاین| حکایت، حکایت جشن دانشآموختگی است که همه عاشقان و شیفتگان را به شهر حافظان قرآن سرازیر کرده است. چند روزیست دارالعلوم زاهدان با عطر مهمانان و مسافران همایش دانشآموختگیاش معطر شده است. سهشنبه 5 اردیبهشت است. هنوز ساعت 8 صبح نشده؛ سیل جمعیت سرازیر است. گویی ساعت وارد شدن را روی آن کوک کردهاند. خیابان خیام لباس سفیدش را به تن کرده و به خود میبالد. انبوه جمیعت چشمان همه را به خود خیره کرده است. کودکان با خندههای معصومانهشان که حاکی از ذوق و شوقشان است، اطراف مسجد دیده میشوند. همگی سختیهای سفر را تحمل کردهاند، تا در این محفل حضور داشته باشند. پیرمردانی که به زور عصا و زانو بلند میشوند، سرحال و قبراقاند.
احساس میکنم در این روز زاهدان سفرهاش را پهن کرده تا همه فرزندان یک پدر را دعوت کرده باشد تا همه آنها کنار هم بنشینند و با هم دیداری داشته باشند و همدیگر را در آغوش بگیرند و بدانند گرچه لباس عربی، فارسی، بلوچی و کردی به تن دارند ولی همه برادرند.
یکی از جوانان «خواف» که مشقت سفر تحمل کرده و در چهرهاش آثار خستگی ظاهر است، میگوید: بهخاطر عشق حضرت شیخالإسلام به این جلسه شرکت کردهام. میپرسم چرا جلسه دارالعلوم بیشترین مهمانان را به خود جذب کرده است؟ دستها را با هم گره میزند و در جوابم میگوید: معنویت و وجود حضرت شیخالإسلام مرد و زن را پروانهوار به این دیار میکشاند. این مهمان عزیز ادامه میدهد: شاید مهمانان آنطور که باید و شاید که حقشان است، پذیرایی نشوند، اما این مسئله اصلا در روحیهی مهمانان تأثیر منفی نمیگذارد. اگر این جلسه یک روز دیگر هم ادامه داشته باشد، باز هم مردم با علاقه مینشینند و خسته نمیشوند.
در صحن حوزه بساط دستفروشان پهن است. توجهام را جوانی با موهای بور و محاسن زیبا به خود جلب میکند. از شلوار گشاد و پرچینش هویداست که اهل کردستان باشد. کنارش مینشینم. گرم تعریف عطرهایش است. میگوید: ما خیلی از زاهدان فاصله داریم، تقریبا 36 ساعت مسیر راه است. چندسال پیش هم برای همایش به زاهدان آمدهام. دو همسر دارم و مستأجرم. امسال نتوانستم آنها را با خود بیاورم. مردم ما بیشتر بهخاطر دیدار با علما به این منطقه میآیند. جاهای دیگر نمیروند یا کمتر میروند، چون خبر ندارند که جلسات دیگری هم برگزار میشود. در همین حیصوبیص شیخالإسلام مولانا عبدالحمید از درب شرقی حوزه تشریف آوردند. برخی از مهمانان خودشان را به ایشان نزدیک میکنند. برخی هم عکس یادگاری میگیرند. بانویی هم با چادر سیاه در پی این گروه راه افتاده است و هی سعی میکند تا لای انبوه جمیعت راهی پیدا کند. انگار گمشدهاش را پیدا کرده، دو کودک هم به دنبال مادر میدوند. وقتی به هدفش میرسد خوشحال برمیگردد. در حالیکه اشک شوق از گونههایش سرازیر است، دست فرزندانش را میگیرد و به سمت درب خروجی حوزه برمیگردد. صدایش میآید: «مادرجان، بالاخره مولانا عبدالحمید را از نزدیک دیدم!» به لهجهی خراسانی صحبت میکند.
«محمد» اهل زاهدان است. میگوید: شرکت در چنین جلساتی باعث اجر و پاداش است. از یک هفته قبل خانوادهی ما برای این جلسه آمادگی لازم را میگیرند. همهی ما کارهایمان را رها میکنیم. من و برادرم در مصلی، خواهرم با مادرم در مکتب خواهران حضرت عایشه رضیاللهعنها مشغول خدمت به مهمانان هستند.
«جواد» با پدرش از استان گلستان آمده است. جواد امسال پنجم دبستان را تمام میکند. میگوید امسال به همراه پدر و مادرم آمدهام. ما در چنین جلساتی شرکت میکنیم. سخنان علما را گوش میدهم و برای دوستانم تعریف میکنم. زاهدان و مردم بلوچ را دوست دارم. آدمهای خون گرمی هستند. «ختمهای دیگر نمیرویم، چون مکان جدایی با این کیفیت برای زنان ندارند.» این سخن را از پدرم شنیدم که به مادرم گفت. از جواد خدا حافظی میکنم.
«سه روز میشود از جاسک آمدهایم. 10 نفر هستیم. ما مستقیم از جاسک به مرکز جماعت تبلیغ آمدیم. بیشتر سفرهای ما در همین روزها به زاهدان اتفاق میافتد. فقط همین جلسه شرکت میکنیم، چون همه علما و اندیشمندان حضور دارند، جاهای دیگر چنین جمعی نیست. از سخنان علما نیرو میگیریم و تا یکسال خودمان را شارژ میکنیم.» این حرفهای «راشد» است. فردی با لباس عربی و چهرهای خندان.
بیستوششمین همایش دانشآموختگی طلاب دارالعلوم زاهدان با دعاهای پرسوز و گداز حضرت شیخالاسلام به پایان رسیده است. مردم دستهدسته به سوی خانههایشان سرازیرند. مقصد برخی دارالعلوم و کوچههای اطراف آن است. بعضی خودروها با پلاک شهرهای خراسان، کرمان و هرمزگان آمادهی حرکت و بازگشت هستند. اما برخی دیگر همچون سالهای گذشته قصد دارند، در شهر حافظان قرآن بیشتر بمانند و از فضای معنوی مسجد مکی بهره ببرند. روزهای بعد، پس از هر نماز خیل مشتاقان برای دیدار با مولانا عبدالحمید و عکس انداختن از ایشان دیده میشود. این جماعت روزبهروز کوچکتر میشود و کمکم همهی مهمانان عازم دیارشان میشوند.
دیدگاههای کاربران