وارد اتاق شمارۀ یک میشوم؛ جایی که محمد، یکی از مجروحان جمعۀ خونين آنجا بستری است. ساعت ملاقات است و اتاق خیلی شلوغ. نگاهم به نوجوانی میافتد که روی تختِ کناریِ محمد بستری است و پایش تا بالای زانو باندپیچی شده. خودم را به کنار تختش میرسانم. رنگ به چهره ندارد. سلام و احوالپرسی میکنم. با ادب و احترام جواب سلامم را میدهد. علت حادثه را جویا میشوم و خیلی زود میفهمم که او هم از مجروحان حادثۀ جمعۀ خونين است.
اسمش رحمان است؛ نوجوانی ۱۶ساله و حافظ ۱۵جزء قرآن کريم. روز جمعه ۸ مهر همراه برادرش امیرمحمد ۱۲ساله برای ادای نماز جمعه به مصلّا میرود. در درگیریهای آن روز، گلوله به پایش اصابت میکند و شاهرگ پای راستش قطع میشود. چند بار جراحی میشود و از رگهای پای چپش، به پای راستش پيوند میزنند تا پايش را از دست ندهد.
«هر روز او را برای شستوشو و مداوا به اتاق عمل میبرند و هر دفعه حدود دو ساعت این کار طول میکشد. زمانی که به اتاق برمیگردد رنگپریدهتر و بیحالتر میشود، طوری که هیچ غذا و خوراکی نمیتواند بخورد…» اینها را از زبان مادر رنجکشيدۀ رحمان شنیدم. او بيشتر از يک هفته است که شب و روز در بیمارستان به همراه پسر کوچکترش مراقب رحمان است.
بعد از یک ساعت اتاق خلوتتر میشود. در اين یک ساعتی که گذشت پای درددل مادر فداکار رحمان نشستم. درد و غصههایی که از گذشته داشت و حالا اين حادثۀ زخمیشدن رحمان به آن نگرانیها افزوده شده است. از چشمانش مدام اشک میریزد، انگار دریای دلش طوفانیست.
منتظر میمانم ملاقاتکنندگان، اتاق را خلوت کنند تا با محمد هم احوالپرسی کنم. بعد از مدتی همه بهجز مادر و برادران محمد میروند. «امید» که برادر بزرگتر محمد است، چون اسمش امیدبخش و پیامآور زندگی است. او به اتاق همۀ بیماران سرمیزند و احوالشان را جویا میشود. در این اوضاع سخت که درد و رنج با هم عجين شدهاند با مهربانی لبخند را به لبان همۀ بیماران هديه میکند.
نزدیک تخت محمد میروم. وقتی چشمم به پای قطعشدهاش میافتد، دلم میگیرد. خودم را معرفی میکنم. لبخندی تحویلم میدهد. از حالش میپرسم. شکر میگوید. من هم در دلم شادمان میشوم که او روحیۀ بالا و مقاومی دارد.
محمد جوانی ۱۸ساله است که همراه برادرش برای ادای نماز جمعه میرود و آنروز پايش گلوله میخورد. بعد از دو روز که حالش وخيم میشود به تشخيص پزشکان پايش قطع میشود تا خودش را نجات دهند. در اتاق عمل هوشیاری او بسيار پایین میآيد و این احتمال وجود داشته که اگر خونریزی قطع نشود به کما برود، برای همین پزشک جراح بدون رضایت خانواده، پای او را قطع میکند تا پايش قربانی «زندگی و نفسکشيدن» او شود. البته و صد البته پای او قربانی خواستههای افراد خودکامه و جنايتکار شد.
متوجه خستگی و بیحالی محمد و رحمان میشوم. با وجود اینکه دوست دارم از زبان خود آنها ماجرا را بشنوم، ولی ترجیح میدهم آن را به ساعت و روزی دیگر موکول کنم.
فردای آنروز دوباره به اتاق آن دو میروم. اميد پشت در مثل همیشه خنده بر لب ايستاده است. با ديدن من با آهستگی میگوید: «امروز دامادی محمد است! آرایشگری آوردم تا مو و ریش محمد رو مرتب کنه. حالا شبیه دامادا شده!»
امید در را باز کرد و من داخل اتاق رفتم. اميد درست میگفت، محمد اين جوان رعنا، رنگ به رخسارش برگشته و خنده بر لبانش نقش بسته بود. امید تمام تلاش خود را میکرد تا روحیۀ او را بالا ببرد. حقا که برادری را در حق محمد تمام و کمال ادا کرده بود.
کنار تخت محمد ایستادم و از روز حادثه پرسیدم که چگونه زخمی شدند. محمد نگاهی به رحمان انداخت و گفت: «اون روز من همراه برادرم به مصلّا رفتم، وقتی نماز تموم شد، از مصلّا بيرون اومديم. صدای تیراندازی شنيديم، جلوتر رفتیم، ديديم از بالای کلانتری به مردم شليک میکنند و مردم یکیيکی میافتند. منم خواستم به زخمیها کمک کنم. چند نفر زخمی رو با کمک مردم بلند کردیم و به داخل مصلّا برديم. یهو چشمم به رحمان افتاد که کنار یه ماشين افتاده و از پاش خون میاد. خودم رو بهش رسوندم و خواستم بلندش کنم که از پشت سر به پای من هم تير خورد و منم افتادم. شدت خونریزی من خيلی زیاد بود. مردم اومدن و من و رحمان رو داخل پارکينگِ مقابل مصلّا بردن. حدود ۱۰ دقيقه بیشتر اونجا معطل شديم تا اینکه یک ماشين پژو آوردن و ما رو سوار کردن. هشت نفر بوديم.»
محمد وقتی به اینجای ماجرا رسيد، آهی از نهادش بيرون آمد و چشمانش پر اشک شد. نگاهی به رحمان انداختم، او هم انگار در همان روز حادثه سَير میکرد. درحالی که بغض گلویم را فشار میداد، خطاب به رحمان گفتم: «رحمانجان! تو رو هم سوار همون ماشين کردن؟» «بله! من و برادرم رو همراه یک نفر دیگه تو صندوق عقب ماشین سوار کردن، چون چند نفر زخمی تو ماشين بود. دو نفر که تير به سینهشون خورده بود، تو راه تموم کردن.»
رحمان بغض کرد و نتوانست بیشتر ادامه دهد. مادرش که متوجه حالش شده بود، رو به من کرد و گفت: «وقتی به اينجا آوردنش خیلی ازش خون رفته بود. به اتاق عمل بردنش، هوشیاریش خیلی پایین اومده بود. چهار شب تو کما بود، تا اینکه خدا به ما رحم کرد و اونو دوباره به ما بخشید.»
مادر رحمان وقتی حرف میزد تمام تلاش خود را میکرد تا جلوی بغض و اشکش را بگيرد، چون میدانست رحمان نهتنها زخمخوردۀ جمعۀ خونين است، بلکه او زخمخوردۀ روزگار هم است. او نمیخواست روحیۀ فرزند دلبندش را با اشک و گریههای مادرانۀ خود خراب کند.
آن طرف کنار تخت، مادر محمد نشسته است. او همچون مادر رحمان نگران و دلواپس است. هر از چند گاهی به من میگويد: «دعا کنید که پسرم زودتر خوب بشه و غصۀ پاش رو نخوره.»
مادر محمد دربارۀ پای محمد میگوید: «دکترای اتاق عمل بدون اینکه رضايت ما رو بگیرن پاش رو قطع کردن. وقتی باخبر شديم، خیلی ناراحت شدیم، اما دکتر جراح گفت: وضعیت محمد توی اتاق عمل خیلی وخيم بوده، اصلا خون بند نمیاومده. اونا برای نجات جونش مجبور شدن پاش رو قطع کنن، چون گلوله جنگی بوده و پاش رو داغون کرده بود.»
با حرفهای ما فضای اتاق غمناک و سنگین شد، اما اميد با شوخیهای خود سعی کرد لبخند را به لبان همه بياورد. من هم کلام آخرم را گفتم و از محمد و رحمان عزیز خداحافظی کردم: «محمد، پسرم! من واقعا به داشتن جوانی شجاع چون تو افتخار میکنم. تو در اون لحظه که رحمان و امثال رحمان نياز به کمک داشتن، فرار نکردی، بلکه به کمک مردم شتافتی و با ديدن رحمان که زخمی شده بود، خواستی به او کمک کنی. تو وجدانت بيدار بود، اما اونی که وجدانش خواب بود، تو رو هم طعمۀ اهداف شومش قرار داد. تو و جوانان دیگه قربانی مظلومیت یک ملت بیصدا شدین، ولی باور کن صدای نالههای شبانهتون و ضجههای مادرانتون تا عرش عظیم بالا رفته و خدا اونو شنیده. تو یک حماسه خلق کردی محمد، حماسهای به نام حماسۀ محمد!»
دیدگاههای کاربران