سفر، آغاز رفتن است. رفتن برای دور شدن از روزمرگیها، خستگیها و تکرارها… سفر، برای رسیدن به نقطههایی است که جغرافیای ذهنت درگیر دیدن آن است. دیدن کسانی که دلتنگشان میشوی و چشمانت تشنهی دیدارشان است.
پس میروی و جاده خستهات نمیکند. سرزنشهای خار مغیلان و خشکی کویر مانع رفتنات نمیشوند و این قصهی رفتن من و سفرم به زاهدان بود.
مدتها بود دنبال بهانهای بودم تا به دیدار «مولانا» و «مکی» و دوستانی بیریا و مهربان بروم، ولی هر بار مشغلهای راه بر رفتنم میبست و پای در دامِ ماندن میماند.
اما این بار در بر بهانهها بستم؛ شوق دیدار لبریز شد… باید میرفتم و پای در رکاب سفر نهادم.
راه، مرا میخواند، تاب و قرار از کف رفت و راهی شدم به سرزمینی که دیدنش سالهاست رؤیای بزرگ زندگیام شده بود. راه دراز بود و رفیقان موافق… امّا هوای بارانی این دلِ مشتاق، سرزمین گُوَنها و باد را سیراب نکرد. گویی آسمان به این سرزمین بخل میورزید و نمیبارید. آفتاب با تمام توانش میتابید و حتی سنگها را سوزانده بود. تا چشم میدید کویر بود و شورهزاری که از حکایتِ سبزه چیزی در خاطر نداشت.
ذهن خالی کویر، پر از همهمهی تنهایی و قصهی باد و خار بود و چشمهای من که نشان از دوست میجوئید و این حکایت تکراری، برایش حرف دیگر بود.
سکوت و خاموشی این سرزمین و جادهی پیشِ رو… زمزمهی کسی در درون را بیشتر کرده بود. این پر حرفِ پر سخن، یکریز میگفت و انگار دفتر کویر را چون مثنوی پرمعنایی از بر داشت. من گوش به او سپرده بودم و او از هر شهر و دیار که میگذشتیم، صفحهای دیگر میگشود. گاهی او مرا هم مرور میکرد… از صبوری چندسالهی من میگفت که با آمدنی اینچنین به لحظهی رسیدن امیدوارترم میکرد.
من حتی از تکرار جادههای کویر و بیانتهایی این مسیر گلایه هم نکردم. میدانستم این راهِ دراز به ختمی مبارک وصل میشود که تمام خستگی راه را از تنم میبرد.
میرفتیم… به دیدار کسی و چیزی و دوستانی که زلال بودند و ساده… مثل سرزمینشان یکرنگ و خالی از هر دروغ… و من حادثهی رسیدن و دیدن و دیدار را چون خاطرهای مرورنشده، در ذهنم بارها و بارها تکرار میکردم.
دیدنِ «شیخالاسلام مولانا عبدالحمید» که هزار کوچهی بنبست دلم و تمام دیوارهای اندیشهام را به دری میگشود که میشد تا همیشه از آن عبور کرد… و خشتخشت خون دلخوردنهایش در مکی… که تابلوی رنج مولانا بود و چون چراغی دل مشتاقان را از گذرگاههای پرخطر به امنیت و امان نوید میداد.
نشان و آدرس مکی در زاهدان، هر لحظه اشتیاقم را میافزود تا باور کنم این مسجد برای مردمانی از تمام ایران یک نقطهی عطف است. و مولانا که پناهگاه روزهای هراس این مردم است؛ حلقهی وصل تمام مهرههایی که سرگردان بودند.
جاده اما تمامی نداشت …تابلوهای کنار جاده نشان از زاهدان نداشتند و من بیقرارِ دیدن فاصلهام تا شهر حافظان قرآن بودم…
جایی که اولین فاصله را خواندم… لبخندی چون واحه بر کویر صورتم نشست… حس عجیبی داشتم… 500 کیلومتر مانده بود، ولی انگار پنج دقیقه دیگر میرسیدم. شوقم دوچندان شد و شادی خفیفی زیر پوستم خزید. پیاده شدیم و فراخی کویر را به نظاره نشستیم .
حالا ما بودیم و کویر و شنهایی که سوخته بودند… پاهایم را با توانی دیگر یافتم. ابدیتی بود کویر که ابتدا و انتهایش را نمیشد ترسیم کرد.
یاد بزرگمردانی افتادم که از دامن این خاک برخاسته بودند… روزهای رفته بر کویر را در کتاب تاریخ میجستم که چه حادثهها از سر گذرانده بود… و چه صبور بود این سینهی پر درد… رد پای چه سواران و سمستوران به خاطر داشت و همچنان آرام و پرغرور، نگاهت میکرد.
نگاهم از انتهای مبهم و نقطهی بینشان کویر به جایی گره خورد که گویی دست زمین به آسمان رسیده بود. نقطهای که خاکستری زمینِ سوخته به آبیِ آسمان گره خورده بود و من سردرگمتر از هر زمان دیگر، فقط نظاره میکردم.
به زاهدان نزدیک میشدیم و من از خودم دورتر …پل ارتباط من هم پیامهای دوستانی که هر لحظه می پرسیدند: کجایید؟
و چه بیتوصیف شد لحظهای که تا زاهدان فاصلهای 20کیلومتری داشتیم. هوا تاریک شده بود… باغ آسمان سیاه شد و هزاران گل سفید در آن شکفت… ستارههای کویر پررنگتر بودند. آسمان سیاهتر و هوای دل من بیتابتر.
سوسوی چراغهای شهر از دور نمایان شد. چشمانم دنبال منارههای مسجد مکی بود… ندیدم، اما میدانستم فاصلهام چنان کوتاه شده که میتوانستم صدای نفسهایش را بشنوم…
پر از احساس خوب بودم …شیشهی ماشین را پایین کشیدم و ریههایم را از هوای شهر حافظان قرآن پر کردم… باورم نمیشد… اینجا زاهدان… من و این من بودم که گامهایم را بر خاک پاکش میگذاشتم.
نسیم خنکی به صورتم خورد. صدایی با لهجهی بلوچی مرا به خودم آورد… دکتر عبداللهی با همان چهرهی مهربانی که پسرم توصیف کرده بود، از راه رسید… همراهش شدیم… صدای نفسهایم را میشنیدم.
همان ورّاج پرسخن تمام شهرهای خوب دفتر ذهنم را تُندتند میخواند… و این شعر زیبا که پای یکی از عکسهای مسجد مکی خوانده بودم که پسرم عمار از زاهدان چند سال قبل با خودش آورده بود:
مسجد مکی همان دیوان عشق / بوی عود آید ز دیوارش ز عشق
…
مهربانی بلوچ، وصفناشدنی است… میهمان مهربانی و لطفشان شدیم. ولی تمام حواس من جایی دیگر بود تا مسیج برادرم «عبدالحکیم شهبخش»، نوید دیدار را در جانم جاری کرد و بیتابیهایم را به آرامش وصله زد.
یعنی؛ من فردای آن شبِ ستارهباران به دیدار مولانا و مکی میرفتم؟! چه مبارک روزی در انتظارم بود!
فردایش، طلوع شرقیترین لحظه را از پشت پنجره به تماشا نشستم … بیآنکه مهارش کنم، لبخند میزدم به خورشیدی که شهر را سلام میداد و به پنجرههای روبهروی اتاقم که به خونگرمترین مردم باز میشد…
یاد مطلب «منم ایران، همیشهسبز میمانم» افتادم که تکهتکه ایرانم را به روایت کشیده بودم و حیای چشم مرد بلوچ زیباترین صفتی بود که دربارهی این مردم به یاد داشتم …
مهمان خانهای دیگر بودیم که لباس زیبای محلی زن و مردِ خانه تازه مرا به خودم آورد که اینجا «بلوچستان» است. مردانی سپیدپوش و زنانی با لباسی که نشانِ هنرشان بر آن نقش بسته بود و نواری از رنگهای زنده که جلوهگری میکرد… و به آن مینازیدند که کار هنرمند این خاک است که درد را به رنگ صد رنگ آمیخته تا نشان و یادگار گذشتگان از یاد نرود و در غبار بادهای سرگردان فراموشی، محو نگردد.
قرار، بعد از نماز مغرب بود… دیگر نه میشنیدیم، نه میدیدیم… بهسرعت حاضر شدم.
چرا فاصلهی این خانه تا «مکی»، چنین دراز شده بود؟
کمکم از پیچ خیابانی، نورافشانی منارهها نمایان شد… خندیدم و خندیدند…
سلام دادم و صد حادثهی تلخ از ذهنم گذشت… خیابان عمر خیام که چه خاطرهها از روزهای رفته داشت… سرگذشت این خیابان و این مسجد و این «من» که میخواستم درهم ادغامش کنم …
اولین نگاه آشنا، چهرهی برادرم عبدالحکیم بود که میان آن همه غربت به استقبالمان آمد… همانی بود که تصویرش را در قاب تصوراتم داشتم.
به اتاقی رفتیم که باید از یکی از درهایش، مردی بیرون میآمد که من برای دیدنش چه راه درازی آمده بودم و نفهمیدم …
انگار تمام خون بدنم در صورتم ریخت …
مثل روزهای مرداد کویر پر از گرما بودم …
ماهِ من از همان در که روبهرویش نشسته بودم به در آمد و تمام غمهای دلم از یادم رفت… این مشرق جان… در من طلوع کرد و تمام حرفهایی که در طول مسیر با خودم مرور کردم بهیکباره از ذهنم پرید …
مولانا آرام بود و با لبخند مهربانش مرا با خودم آشتی داد… چه جدایی بود بین من و خودم … و این سفیر آمد که اعلام صبح کند بین من و من …تمام بیقراریهایم، قرار شد… همهی آشوبم، آرامش…
مولانا، شبیه عکسهایش بود و نبود… صدای پرآهنگش، سمفونی بیرقیبی بود که انگار هرگز نشنیده بودم. ساده بود مثل آب، مهربان بود مثل خودش و شبیه تمام آنهایی که بیرون این در به استقبالمان آمدند… حالا من «مولانا» بودم و او «شمس» پرتقصیر که هر کلمهاش بر من دامی شد تا اسیرم کند تا ابد در بندی که خودم خواستم…
ای مرا تو مصطفی من چون عمر / از برای خدمتت بندم کمر
زمزمههای آرامش، چون بارانی حالا بر کویر دل من میبارید تا هزار جمله برویاند و متن سفر من تا مشرق جان را بیاراید …
کاش زمان متوقف میشد و آن لحظه پایان نداشت… اما صدای اذان عشاءِ از گلدستههای مکی، مولوی را میخواند تا من هم سیری در مکی نصیبم شود.
دانشگاه دارالعلوم مکی، با عظمت روی نمود… همراه برادرانم که ملازم مولانا بودند به دیدار دانشگاه مکی رفتیم.
چه با غرور پای در مکی میگذاشتم… چنانی که من از نادرزنانی بودم که قدم بر آن درگاه مینهادم …
نظم و انسجام و توضیحات رسای آقای شهبخش، باروی مکی را در برابرم بلند و بلندتر میکرد تا سر بر سقف آسمان بساید که… اینجا نه یک مدرسه که به معنای واقعی یک دانشگاه است، از جنس نه آن جاهایی که مدرک به رایگان میدادند که باید زانوی تلمذ بر زمین زد و سالها کمر همت بست و عمر به پیری تجربه رساند.
مکی، مولانا و من… ملال در پرگوییهایم، نشاط خواندن سفرنامه را شاید اندک کند… وصف این سفر تا اینجا، بماند تا وقتی دگر …
اما هرچه بود، اگر خواب بود امیدوارم که بیدار نشوم …
سال تحصیلی جدید دارالعلوم زاهدان، امروز پنجشنبه (23 شوال 1445/ 13 اردیبهشت 1403) با قرائت…
گرچه عملکرد دولت در حوزه اقتصادی عملکرد مثبتی نبوده، اما بر خلاف آندسته از کسانی…
اعتراضات در دانشگاههای آمریکا علیه حملات اسرائيل به غزه و کشتار غیرنظامیان فلسطینی توسط اسرائیل…
«تغییرات جدید در دستگاه قضایی سیستانوبلوچستان»، «رسیدگی عادلانه و فوری به پروندۀ جمعههای خونین زاهدان…
یک مقام ارشد سیاسی حماس به آسوشیتدپرس گفت که این گروه شبهنظامی حاضر است با…
شیخالاسلام مولانا عبدالحمید امام جمعه اهل سنت زاهدان در خطبههای نماز جمعه امروز (7 اردیبهشت…
View Comments
مسلم هست آنچه شاهد خوبی ها در زاهدان و دارالعلوم مکی و اهداف وهمت راسخ و انگیزه پاک بزرگانی همڃون مولانا عبدالعزیز و اخلاص ورشادت واخلاق برجسته حضرت شیخ الاسلام بوده خداوند حفظ کند وخدمات ایشان رو روز برو ز ترقی دهد سید ابواویس