کودک شیرخوارهاش را بر زمین میگذارد، آهی از سر آسودگی میکشد و آرام مینشیند. لحظهای در سکوت نگاهم میکند و لبخندی سفید، روی لبهای ترکخوردهاش نقش میبندد. لپهایش گلانداخته و در چشمش فروغی کمنور از امید، جا خوش کرده است. سکوتم که طولانی میشود، سفرۀ شلوغ دلش را میگشاید؛ همه زندگیمان را فروختیم، حتی فرش زیر پایمان را… تکتک وسیلههایی که قابل فروش بود و پولی بابت آن میدادند، به حراج گذاشتیم و پولش را گرفتیم و رخت و لباسها و وسایل ضروریمان را در چند ساک ریختیم و به راه افتادیم، از هرات… با اتوبوس تا نیمروز آمدیم. یک شب در منزل یکی از اقوام ماندیم و فردا با یک ماشین دو کابین، با زور و فشار با بیست نفر دیگر، خود را به بند/سد کمال خان رساندیم. از آنجا به ولسوالی/شهرستان چهاربرجک رفتیم. نزدیکیهای نیمهشب، به روستایی رسیدیم که همهشان مرد بودند. خبری از زن و کودک نبود! ترس و وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود و با تمام خستگی، نتوانستم پلک بر هم بگذارم و دختر نوجوانم را سخت در آغوش گرفته و بیقرار و ذکرگویان، در خیمهای که به ما داده بودند، منتظر طلوع آفتاب ماندیم…آنجا مرز افغانستان و پاکستان بود و همان موقع فهمیدم که اینجا پایگاه طالبان است!
نماز ظهر با ماشین دوکابین دیگری حرکت کردیم و راهی مسیری شدیم که ته نداشت! دشت انتها نداشت. خبری از جاده و ماشین و آبادی نبود، ساعتها در آن جاده متروک و پر از التهاب، طی طریق کردیم اما انگار مقصدی در کار نبود. یک روزِ تمام در خاک پاکستان، آخرین ذخیره آب و غذاییمان را بین کودکانم تقسیم کردم. هوا تاریک شده بود که به مرز راجا رسیدیم. در مرز ایران در روستایی دورافتاده در اتاقی کثیف و نمور، با چند خانواده مهاجر دیگر، گرسنه و تشنه با گریه کودکان بیطاقتمان، به صبح رساندیم. چند ساعت بعد، دو سه پسربچه با موتور، از جایی دور با قمقمههای کوچک آب، از راه رسیدند. چشمانم در طلب آب، لهله میزد. زیر لب خدا را شکر میکردم که شنیدم یکیشان گفت هر قمقمه 20 هزار تومان… ما هفت نفر بودیم؛ من و همسرم و پنج پسر و دخترم که بزرگترینشان 13 ساله بود. ناچار شدیم فقط به یک قمقمه از آن آب گرانبها بسنده کنیم و به حدی بخوریم که فقط دهانمان تر بماند… عاقبت زمان حرکت بهطرف ایران رسید. به پاسگاه ایستبازرسی که رسیدیم، چند نفر آدمبَر، ما را پیاده کردند و گفتند ما وسایلتان را میبریم آنطرف پاسگاه، به شما تحویل میدهیم. شما هم پیاده بروید تا مبادا شک کنند که مهاجر هستید. مجبور شدیم برای ردشدن از این مانع، به آنها اعتماد کرده و کیفهایمان را تحویلشان دهیم؛ اما آنها فریبمان دادند و فرار کردند! خانوادهای که جلوتر از ما به پاسگاه رسیده بودند، گیر مأموران افتادند و همگیشان را بازداشت کردند. تصور اینکه بعدازاین همه فلاکت و بدبختی و تحمل گرسنگی و تشنگی، دوباره به وطن ویران و سرزمین خرابشدهام برگردم، مرا به وحشت انداخت؛ اما انگار دیگر دیر شده بود و مأمورین دژبانی، ما را دیده بودند… فرمان ایست دادند و تیر هوایی شلیک کردند اما من و کودکان و همسرم، هر چه توان داشتیم در پاهایمان ریختیم و دویدیم و دویدیم. چشمانم از شدت خستگی و تشنگی، سیاهی میرفت. میدیدم که بچهها و همسرم، از من خیلی جلوتر افتادهاند و دور شدهاند. من مانده بودم و طفل شیرخوارم که انگار سنگینترین بار دنیا بر شانهام بود. هر چه میدویدم نمیتوانستم خود را به آنها برسانم. صدای چند گلوله از نزدیک، قلبم را از جا کند. گلوله دیگری به کنار دستم خورد. میتوانستم دود ناشی از اصابت باروت را روی خاک ببینم. کودکم داشت گریه میکرد از ترس… محکم او را چسبیده بودم و همچنان میدویدم. صفیر گلولهای از پشت، میخکوبم کرد. گلویم میسوخت، نفسهایم با وحشت، خود را به درودیوار جانم میکوبیدند. با زانو، محکم به زمین خوردم و اشهدم را رو به آسمان زمزمه کردم. حس کردم فلج شدهام… در امتداد چشمان کمسویم که اشک از آن سرازیر بود، کودک بیپناهم را مینگریستم و مسیری که همسر و فرزندانم به آنسو گریخته بودند…
تصویر محو آدمی را دیدم که داشت با هروله به سمتم میآمد… همسرم بود. بلندم کرد و کودکم را در آغوش گرفت و کشانکشان مرا به سمت نخلستان، جایی که از تیررس مأموران دور بود، برد. تیر نخورده بودم اما تمام بدنم زخمی بود… هنوز زنده بودیم ولی بدون قطرهای آب یا تکهای نان! در آن نخلستان بزرگ، رهاشدهترین موجودات عالم بودیم! شبها از شدت سرما، شانهبهشانه یکدیگر از ترس مار و عقرب و سایر درندگان تا صبح، نشسته، میخوابیدیم و روزها از شدت گرما و عطش، علفهای هرز نخلستانی که نه فصل ثمرش بود، میجویدیم. بعد از ساعتها آوارگی و بلاتکلیفی، همسرم تصمیم گرفت ما را بگذارد و خودش تنها برود شاید به آبادی یا جادهای و ماشین و کمکی برسد. بر خاک خشک نخلستان تیمم کرده و رو به سمتی که گمان میکردم قبله است نماز گزاردم و دعا میکردم که همسرم بهسلامت برگردد، دستپر برگردد و ما را از این مهلکه نجات دهد… هوا تاریک شده بود و سرما بر مغز استخوانمان نفوذ میکرد. صدای زوزه گرگها و شغالها، گاهگاهی از دور و نزدیک شنیده میشد و ترس در قلب و جان کودکانم لانه کرده و آنها را بیقرارتر کرده بود… صدای خشخش چیزی لرزه بر اندامم انداخت. شاخۀ درخت خرمایی که از قبل آماده کرده بودم را محکم در دستم گرفتم و چند قدم جلو آمدم و با هول و هراس نالیدم؛ کیستی؟ چیستی؟… از جان ما چه میخواهی؟ زیر نور ماه شب چهارده، چهره خسته و رنگپریده عبدالله را شناختم که نای حرفزدن نداشت. دستهایش را برده بود بالای سرش و هی تکان میداد که یعنی منم، غریبه نیستم!
شعفی وجودم را در برگرفت و زبان به شکر خداوند گشودم که مردم، سالم برگشته! اما دستخالی و بیتابوتوان… تلاشش نتیجه نداده بود. دیگر جانی نداشتیم که حرکتی کنیم. کودکانم مثل یک روح، خسته و گرسنه، گوشهای بیحال افتاده بودند. گویا اینجا پایان سرنوشت ما بود … درازکش رو به آسمان در امتداد سوسوی ستارگان، آخرین زمزمههایم را باخدا میکردم که سوی چراغی از دور نمایان شد. گمان کردم سراب میبینم، اما نور هرلحظه بیشتر و نزدیکتر میشد. یقین دارم که خداوند، آنوقت شب، مسیر آن ماشین را به سمت آن نخلستان متروکه کج کرده بود. بلند شدیم و دست تکان دادیم. سوارمان کرد و به روستایی در پاکستان برد. در آن روستا هم هیچ غذایی رزقمان نشد جز چندتکه نان خشک که کپکهایش را با دست پاک میکردیم و میخوردیم تا زنده بمانیم. روز بعد دوباره بهطرف مرز ایران، دروازه بزرگ ایران و پاکستان رفتیم. جایی که دهها ماشین گازوئیلکش، منتظر بازشدن راه بودند. رانندههای خسته و گرسنه، وقتی حالوروز وخیم کودکانم را دیدند، آب و غذای جیرهبندی خودشان را به ما دادند و بیهیچ چشمداشتی، ما را سوار کرده و با خود به خاک ایران آوردند. میرجاوه … خاش … روستاهایی فقیر با مردمانی مهربان، خونگرم و مهماننواز که تا جانگرفتن ما، از ما پذیرایی نمودند و لباس پوشاندند و جای خواب دادند … تا وقتیکه خستگی ده روز این سفر پرماجرا از تنمان در شد و بالاخره به اینجا رسیدیم. مسیرهایی که به هر ایستبازرسی، پاسگاه و مأمورهای راهنمایی و رانندگی که میرسیدیم هزار بار میمردم و زنده میشدم که مبادا دیپورت شویم و برگردیم سر خانه اولمان … اما خداوند مهربان، چیز دیگری میخواست. برگ دیگری برای ما نوشته بود و خواستهاش، غیر خواستۀ بشر بود.
اشکهایم را که با پشت دست پاک میکنم باز صورتم خیس میشود. نمیتوانم چیزی بگویم مبادا بغضم شکسته شود و صدای گریهام، درد او را بیشتر کند.
میگوید: مرا ببخش که ناراحتت کردم خواهرجان … میگویم: مرا خواهر خودت بدان، از همین حالا تا وقتی زندهام!
رنگ لبخندش سبز میشود و صورتش میشکفد. یک پاکت حنای خوشرنگ میگذارد کف دستم؛ این حنای معروف افغانستان است؛ تنها تحفهای که توانستم برایت سوغات بیاورم!
بیبیناز
منتشر شده در هدی اسماعیلی