«عین» عشق
امروز بیقرارم. این بیقراری خیلی با بیقراریهای دیگرم فرق دارد، انگار چیزی درون قلبم میجوشد. بارها اینگونه بیقرارشدن را تجربه کردهام. همین چند وقت پیش بود که برای چندمینبار به ساحت مقدس حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم زباندرازی کرده بودند. یادم است آن روز با یکی از جوانان صحبت میکردم. نمیدانم در چه موضوعی بود. سخن از توهین به میان آمد. آن جوان چنان با صلابت و عاشقانه از رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم و خاندان پاکش سخن راند که خشکم زد، و البته اندکی خجل شدم؛ خجل از اینکه انتظار نداشتم مخاطبم اینگونه عاشقانه صحبت کند. زود قضاوت کرده بودم. انسانها را نمیشود از ظاهرشان قضاوت کرد. ایمان سرمایهای است که در وجود هر مسلمانی وجود دارد، و البته عشق. مگر بالاتر از عشق به الله جلجلاله و رسول پاکش هم داریم؟! درست است که امثال صحابه رضیاللهعنهم؛ اساتید بیبدیل عشق پاک به الله و رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم دیگر در تاریخ تکرار نمیشوند، اما هنوز هستند کسانی که قلبشان به عشق نبی رحمت صلیاللهعلیهوآلهوسلم میتپد. خیلی از آنها در اول راه عشقاند، اما هستند و حضور دارند.
«الف» ایمان!
بیقراریام دمبهدم بیشتر میشود. از وقتی شنیدهام خفاش فرانسه بار دیگر حماقت کرده است و اینبار پا را فراتر گذاشته و گویا دولتمردان بیبندوبارش را برای اهانت به خیرالبشر و رحمةللعالمین صلیاللهعلیهوآلهوسلم مکارانه بسیج کرده است و بدتر از آن، گستاخی و توهین را حق خودش میداند، چیزی در وجودم نمیگذارد آرام بگیرم.
کنترل تلویزیون را برمیدارم. دیریست گفتههای این جعبه جادویی برایم اهمیتی ندارد، دیگر از دنیای درونش فاصله گرفتهام. آخر آنقدر دنیای درونش را با دنیای بیرون متفاوت دیدهام که دیگر به گفتههایش بیتفاوت شدهام. تقریبا برای همدیگر غیرقابل تحمل شدهایم. او برای من اضافه است و من برای او. امشب او هم حال و هوای دیگری دارد. نشیدی عربی در وصف پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم میسراید:
رَقَّتْ عَیْنَايَ شَوْقاً، ولِطَیْبَةَ ذَرَفَتْ عِشْقاً،
مسحور این نشید شدهام. مخصوصا آنجایی که میسراید:
قَلْبٌ بِالْحَقِّ تَعَلَّقَ، وبِغَارِ حِراءَ تَأَلّقَ، یَبْکِيْ یَسْأَلُ خَالِقَهُ، فَأَتَاهُ الْوَحْيُ فَأَشْرَقَ، اقْرَأْ اقرَأْ یا مُحَمَّدُ.
بخوان ای محمد! (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)…
بخوان و درس زندگی و بالندگی به جهان بیاموز؛ جهانی که مردمانش بر لبۀ پرتگاهی قرار دارند و خوب و بدشان را تشخیص نمیدهند…
بخوان و بیاموز درس انسانیت را… بیاموز که انسان باشید، نه انساننما!
آزادگی بیاموز، اما نه آزاد از آزادگی و مردانگی!
ایمانداشتن بیاموز و نه فقط ایماندانستن!
و چه زیبا خواند و آموخت و یارانش همچون ستارگانی از خورشید رسالتش نور گرفتند و به جهان آموختند… ایمان آوردند… ایمان!
ایمان صحابه را هم بگو، آنهم چه ایمانی! در راه محبوب جان دادند، مگر عزیزتر از جان هم داریم! ما که خدا نکند خاری از سوی فرزندمان به تن عزیزمان بخلد، پدر و فرزندی را هم شاید فراموش کنیم.
شاید این بیقراریِ اندرون قلبم «ایمان» است، گرچه اندک. ضعیف است و مانند چراغی که به آن انرژی نمیرسد سوسو میزند، اما هست… الحمدلله که هنوز هست. بدون تردید قابل مقایسه با ایمان خیلی از مؤمنین این زمان هم نیست، اما باز هم شکر، خدا را شکر میکنم به نعمتی که از سوی پروردگارم رسیده است.