عبدالعزیز به خبرگزاری رویترز گفت: “وقتی مرا با تفنگ دید، اسلحه خودش را دور انداخت و به سمت خودرو حرکت کرد و من دنبالش کردم…او داخل ماشینش نشست و من اسلحه را به پنجره خودرویش پرتاب کردم. او فقط دشنامم داد و حرکت کرد.”
«سپهسالار» یک رمان مستند است که براساس واقعیتهای تاریخی نوشته شده است. عنوان اصلی کتاب «محمدبن قاسم» است؛ چراکه بخش عمدۀ آن روایتگر جانفشانیها و عملکرد موفق سپهسالاری مدیر و مدبّر به نام «محمدبن قاسم ثقفی» است.
باران میبارد، نمیدانم به حرمت دعای مردمی است که به قبله دعا آمدند و طلب رحمت و آمرزش و باران لطفت را کردند یا دلت برای اهل زمین سوخت، دلت برای بندگان فلکزدهات که با کوه غرورشان، نتوانستند قطرۀ آبی برای خود از آسمان بچکانند به رحم آمد و به ابرهای گوشبهفرمانت امر باریدن دادی…
امروز روز پدر نیست اما من از پدری می نویسم که همیشه روز اوست!؛ پدری که لبخند گرمش، آفتاب را مسحور خویش کرده، آنچنانکه ساقههای نحیف یاس و یاسمین، از هر قشری که باشند در هر دشتی که روییده باشند، در هر زمینی که قد کشیده باشند، چه از دشتستان ترک و کرد باشد یا از گلستان لر و ترکمن… چه در صحرای بلوچستان دمیده باشد یا از خلیج فارس… چه اهل شمال باشد یا کویر جنوب… مهربانتر از آفتاب، به آغوش مهر خویش، سخت میفشارد.
از فیضِ با تو بودن بینصیبم، اما هر لحظه که یادت بر قلب خستهام میبارد؛ بر لبان تشنهام ذکر هزار صلوات نذر میکنم تا در بهشت جاودانی که ارمغان تو بود، نزد تو، از دستان مبارکت، از حوض کوثر، آب حیات بنوشم!
حاجی عبدالوهاب رحمهالله بخشی از تاریخ نهضت دعوت و تبلیغ بود. در این سالها اگر جایی نامی از تبلیغ برده میشد، بلافاصله نام حاجی عبدالوهاب در اذهان تداعی میشد. حاجی فنا فی التبلیغ و تربیتیافتۀ مستقیم حضرت مولانا محمدالیاس رحمهالله بود. الله تعالی هم عمر بابرکتی نصیب ایشان کرده بود و هم عزت و نام نیک به ایشان بخشیده بود.
چند روزی که به جایجای این استان سفر کردم و ملاقاتهایی داشتیم بسیار برایم عجیب بود، روزی نبود از زاهدان و سراوان گرفته تا چابهار و ایرانشهر و بمپور که مراسمی از فارغالتحصیلی طلاب و حافظان قرآن در یکی از شهرهای استان سیستانوبلوچستان برگزار نشود و شیخالاسلام رهبری که خستگی نمیشناسد و همیشه در کنار مردمش همچون کوه ایستاده در آن شرکت نکند.
در ملاقات و دیدار با مولانا برفی رحمهالله، ایشان را انسانی متواضع، بیتکلف، عالم، دلسوز، بیدار و حساس نسبت به اوضاع عقیدتی، اجتماعی و سیاسی مردم یافتم که درکنار برخورداری از صفت زیبای «شجاعت» او را تبدیل به انسانی کامل و جامع کرده بود.
دنیای قصه ما احتمالا از مدرسه زیاد شنیده، آنجا سواد یاد میگیری، دوست پیدا میکنی، درس میخوانی و… مدرسه برای «دنیا« اما با دیگر بچههای ایران فرق داشت. مدرسه برای دنیا، پایان دنیا بود…
آنهمه بیتوجهی را که دیدم من و راننده بسیار منقلب شدیم و اشک برای مظلومیت علم و عالمان واقعی این سرزمین در چشمانم حلقه زد. جالب آنکه در تابلوی داخل آرامگاه نیز به بینظیر بودن علم و جایگاه امام غزالی اشاره شده بود و بسیار از بزرگیاش تعریف کرده بود.