سنیآنلاین| چند هفته از جمعۀ خونین و سیاه زاهدان میگذرد؛ روزی که نمازگزاران لباس تمیز پوشیده بودند و از همهجا بیخبر تنها با یک جانماز برای شرکت در مراسم نماز جمعۀ 8 مهر 1401 به مصلای زاهدان آمدند. نماز فرض را ادا کردند و مشغول سنتها بودند، صدای تیراندازی به گوششان رسید و گازهای اشکآور بهسمتشان پرتاب شد. آرامآرام نمازگزاران از مصلا بیرون میشدند که تکتیراندازان و مأموران لباسشخصی از روی دیوار کلانتری 16 و پشتبام ساختمانهای اطراف سر و سینۀ آنان را هدف قرار دادند. مردم خشمگین شدند و بهطرف کلانتری سنگ انداختند. لحظهلحظه به تعداد شهدا و زخمیها افزوده شد. برخی از شهدا و زخمیها به ساختمان مرکزی دارالعلوم جنب مسجد مکی منتقل شدند و برخی هم به خانه یا بیمارستان انتقال داده شدند. جوانانی که شهدا و زخمیها را به حوزه آورده بودند خود را در محاصرۀ مأموران میدیدند و بازهم جدال سنگ و گلوله آغاز شد و تعدادی از جوانان اطراف مسجد جان خود را از دست دادند. اعتراضات و ناآرامیها به سطح شهر زاهدان کشیده شد و تا چند روز شهر عملا تعطیل بود. سه هفته از حادثۀ جمعۀ خونین زاهدان گذشته، اما داغ دلهای خانوادههای شهدا همچنان تازه و چشمانشان پر از اشک است. آنها هنوز در بهت و حیرت هستند و از خود میپرسند فرزندان و پارههای تنشان به کدامین گناه کشته شدند؟ چرا به ناحق به آنان برچسب «تجزیهطلب»، «آشوبگر» و «تروریست» زدند؟! بستگان شهدا میگویند منتظر برخورد جدی با مجرمان این حادثۀ خونین هستند. با همۀ این حرفها پیشنهاد میشود دلتان را دستتان بگیرید و چند روایت از خانوادههای شهدا را بخوانید.
برادرِ شهید عبدالصمد براهویی: مسئولان تفرقهافکن از این استان استعفا بدهند
شهید عبدالصمد براهویی 34 سال سن داشت و تازه 3 ماه قبل ازدواج کرده بود. برادرش به ما میگوید: روز جمعه عبدالصمد فقط با یک جانماز به مصلا رفت. مسافرکشی میکرد. انسان خوبی بود و بیشتر با فقرا رفتوآمد داشت و در حد توان خودش کارهای اداری آنان را انجام میداد.
او ادامه میدهد: روز حادثه من خاش بودم. یکی از برادرانم وقتی خبر شهادت عبدالصمد را شنیده بود، رفته بود طرف مسجد مکی که خبر بگیرد. آنجا ماشین او را هم به رگبار بسته بودند. بعد به اورژانس بیمارستان خاتمالانبیا رفته بود و آنجا دیده بود که جنازۀ عبدالصمد افتاده است و کارکنان بیمارستان به همه میگویند جنازههای خودتان را ببرید. از بیمارستان یک کاور به برادرم داده بودند و او هم جنازۀ عبدالصمد را داخل کاور گذاشته و به خانه آورده بود و روز بعد (شنبه) جنازه را دفن کردیم.
برادر شهید اضافه میکند: عبدالصمد نزدیک مسجد مکی که از مصلا هم فاصلۀ زیادی دارد تیر خورده بود. تیر هم به وسط (فرق) سرش خورده و از زیر گلویش بیرون شده بود.
او میگوید: عبدالصمد و بقیۀ کسانی که در این حادثه شهید شدند فقط یک جانماز دستشان بود. اگر این افراد «تروریست» میبودند باید با خودشان اسلحه برمیداشتند و در مقابل تیراندازی مأمورین حداقل از خودشان دفاع میکردند و از مأمورین حداقل یک نفر زخمی میشد، نه اینکه سنگ پرتاب کنند که جوابشان با گلوله داده شود. اینکه میگویند «تروریست» بودند، حرف بیپایه و اساسی است.
این برادر شهید بر لزوم مجازات عاملان حادثه تأکید میکند و میگوید: از مسئولین درخواست داریم که خون شهدای ما پایمال نشود و افرادی که در این توطئه دست داشتهاند مجازات شوند و در مقابل این خون ناحق پاسخگو باشند. مسئولانی که تفرقهافکنی میکنند از این استان استعفا بدهند و از افراد بومی کار گرفته شود.
خواهرزادۀ شهید عبدالصمد براهویی: یکی به گوشی من زنگ زد و گفت: صاحب این گوشی شهید شده است
خواهرزادۀ شهید عبدالصمد براهویی روز حادثه را اینگونه روایت میکند: ما باهم به نماز جمعه رفتیم. بعد از نماز داییام داشت با یکی صحبت میکرد و من رفتم آب بخورم. در همین لحظه شلوغ شد. من دنبال داییام گشتم، اما پیدایش نکردم. چند دقیقه بعد که من به خانه برگشتم یکی به گوشی من زنگ زد و گفت: صاحب این گوشی شهید شده است.
عموی شهید ابوبکر علیزهی: خون شهید ما پایمال و فراموش نشود
شهید ابوبکر علیزهی یکی دیگر از شهدای جمعۀ خونین است. او 26 سال داشت. عموی شهید درباره برادرزادهاش میگوید: شهید حافظ کل قرآن بود. چند سالی کتب دینی را خوانده بود. پس از ترکتحصیل از علوم شرعی به کارگری مشغول شد. گاهی همراه پدرش به شهرک مصالحفروشی میرفت و ماشینها را بار میزد. با جماعت تبلیغ ارتباط داشت. پسر سالم و سربهراهی بود. دو سال پیش ازدواج کرد. اکنون همسرش چهارماه است که باردار است.
عموی شهید ابوبکر که از شاهدان عینی فاجعۀ خونین زاهدان است، میگوید: مشغول ادای سنتها در مصلا بودیم که تیراندازی شروع شد. گمان کردیم شلیکها متفرقه است؛ توجه نکردیم. پس از ادای سنتها آرامآرام از مصلا بیرون شدیم و به خانه رفتیم. نیمساعت بعد یکی از دوستان شهید ابوبکر به خانه آمد و گفت: “ابوبکر تیر خورده است.” جریان را از او پرسیدم. گفت: “وقتی ابوبکر باخبر شد یکی از همراهانش تیر خورده است. رفت تا او را کول کند و با موتور به بیمارستان منتقلش کند، اما اندکی بعد خودش ناپدید شد. به گوشیاش زنگ زدم، گوشی از دسترس خارج بود. خود را به یکی از درهای مصلا رساندم که فردی به من خبر داد ابوبکر تیر خورده است و او را به بیمارستان خاتمالانبیا منتقل کردهاند.”
آقای علیزهی در ادامه صحبتهایش توضیح میدهد: به بیمارستان رفتیم. در آن ساعت تعداد زخمیها و مجروحان خیلی زیاد بود. دو پزشک و پرستار بالای سر حافظ ابوبکر بودند. آنها مشغول پارهکردن سینهاش بودند تا جلوی خونریزی را بگیرند. لحظهای بعد به ما گفتند او را به اتاق عمل ببریم. سریعسریع او را به اتاق عمل رساندیم. دکتر معالج از ما پرسید تیر به کجا اصابت کرده است. پرستار دستش را روی قفسۀ سینه و کنار قلب شهید گذاشت و گفت: تیر اینجا (قفسه سینه) اصابت کرده است. پزشک گفت: سریع او را به داخل اتاق ببرید. ما بیرون منتظر ماندیم. شب شد و به ما خبر شهادت ابوبکر را دادند و گفتند: داخل سردخانه است. شهید را از سردخانه تحویل گرفتیم و به مسجد جامع مکی آوردیم. سپس او را به خانه بردیم و تا صبح کنار شهید نشستیم. صبح روز بعد (شنبه) او را برای کفن و دفن به قبرستان مسیر چشمۀ زیارت بردیم. خدا را شکر در آن روزها کسی مانع ما نشد. خواستۀ ما این است خون شهید ما پایمال و فراموش نشود.
مادر شهید ابوبکر علیزهی: دعا میکنم خداوند خون پسرم را از ظالمان بگیرد
مادر شهید ابوبکر میگوید: روز حادثه پسرم از خواب بیدار شد. دوش گرفت و خود را برای ادای نماز جمعه آماده کرد و از خانه بیرون شد. پس از ساعتی دو سه نفر از کوچه گذشتند و با همدیگر حرف میزدند که در مصلا تیراندازی شده و سه نفر شهید شده است. به دلم آمد یکی از آنها پسرم است. رفتم داخل خانه و به همسرم گفتم: به موبایل ابوبکر زنگ بزند، میگویند در مصلا تیراندازی شده و سه نفر شهید شدهاند، به دلم آمده یکی از آنها ابوبکر است. همسرم به اعتراض گفت: این چه حرفی است که تو به زبان میآوری! سوگند یادکردم یکی از آن شهدا ابوبکر است. چند لحظه گذشت یکی از دوستان ابوبکر، موتور او را آورد. پرسیدم: پس ابوبکر کجاست؟ در پاسخ گفت: ابوبکر تیرخوردهاست. عمویش همانجا بود و گفت: ما میرویم بیمارستان و رفتند. شب به ما خبر دادند که ابوبکر شهید شده است.
این مادر داغدیده در پایان میگوید: از شهادت فرزندم خوشحال هستم. خداوند متعال به او شهادت نصیب کرد. پسرم انسانی خوبی بود. به دین و مسجد مکی ارادت و علاقۀ زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان برای نماز شب و تهجد به مسجد جامع مکی میرفت. گاهی نزد من میآمد و از شهادت میگفت و آرزو میکرد، شهید شود. دعا میکنم خداوند خون پسرم را از ظالمان بگیرد.
برادرِ شهید عبدالغفور نور براهویی: هم ما را میکشند هم «تروریست» معرفی میکنند
برادر شهید عبدالغفور نوربراهویی که از شاهدان حادثۀ خونین زاهدان بودهاست، میگوید: شهید عبدالغفور 39 سال سن داشت و 3 فرزند از او بهجا مانده است. شغلش کارگری بود. او انسان خوشاخلاق و بیآزاری بود. با هیچکس کاری نداشت. همۀ همسایهها از او راضی بودند. خیلی کم از منزل بیرون میشد. بعدازاینکه پدرمان را از دست دادیم، بیشترین رسیدگی را به برادرانش داشت.
او لحظۀ تیرخوردن برادرش را اینگونه توضیح میدهد: روز حادثه من و عبدالغفور باهم بودیم. بعد از نماز جمعه تیر خورد. یکی از نمازگزاران که فرد مسنی بود با دیدن برادرم گفت او تمام (فوت) کرده است، اما من گفتم نه، برادرم زنده است. او را داخل ماشین گذاشتم و به بیمارستان خاتمالانبیا بردم. بیمارستان که بردیم، گفتند قبل از اینکه به بیمارستان بیاورید فوت کرده است. یک تیر و آنهم مستقیم به قلبش خورده بود و از پشت کمرش بیرون شده بود. همین یک تیر سبب شهادتش شد.
برادر شهید نوربراهویی میگوید: برادرم را روز شنبه در قبرستان بهشت محمد رسولالله زاهدان (قبرستان مسیر میرجاوه) دفن کردیم. در همان لحظه مراسم تدفین، تشییع جنازۀ پنج شهید دیگر هم در قبرستان درحال برگزاری بود. از مسئولین بهشدت گلایه داریم که برای ادای نماز به مسجد برویم و آنجا هم ما را به قتل برسانند و بعد بهعنوان «تروریست» معرفی بشویم!
پسرعموی شهید نعمتالله براهویی: مردم در حالِ فرار یا بازگشت را از پشت زدند
یکی دیگر از شهدای جمعۀ خونین زاهدان، نعمتالله 32 ساله است. پسرعموی شهید میگوید: شهید نعمتالله مغازهدار بود. او از جوانان خوب و نمازگزار بود و با مسجد و علما ارتباط داشت. در روزهای کرونایی چهار ماه به جماعت تبلیغ رفته بود. از همان کودکی شخص آرام و سربهزیری بود. همواره به فکر کمک و خدمت به دیگران بود. همه او را دوست داشتند و هنوز هم که چند هفته از شهادتش میگذرد در فراقش اشک میریزند. شهید نعمتالله مجرد بود و خانوادهاش قرار بود به خواستگاری بروند، اما ظاهراً خداوند متعال برایش فیصلۀ دیگری کرده بود که بالاتر از فهم ماست.
او دربارۀ گلولههای اصابتشده به شهید اینگونه توضیح میدهد: در چهارراه بعثت و کوثر سه گلوله؛ یک گلوله به دست، یک گلوله به سینه و گلولۀ سوم از پشت به او اصابت کرده بود. اکثر کسانی که در این حادثه شهید شدهاند از پشت سر مورد اصابت گلوله قرارگرفتهاند؛ یعنی درحال فرار یا بازگشت به منزل بودهاند که هدف قرار گرفتهاند.
این پسرعموی شهید از نبود رسانه برای اهلسنت در استان و کشور گلایه میکند و میگوید: ما رسانهای نداریم که فریادمان را بزنیم. متأسفانه در حق مردم بلوچ کوتاهی زیاد شده است. صداوسیما لباس بلوچی را بهعنوان نماد قاچاقچی جا انداخته است، درحالیکه هرگز اینگونه نیست. جوانان بلوچ کشور و مردم خودشان را دوست دارند.