امروز :پنجشنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳

مرگ غم‌انگیز کودک بلوچ نصرت‌آبادی / دست‌مریزاد به مولوی محمد

مرگ غم‌انگیز کودک بلوچ نصرت‌آبادی / دست‌مریزاد به مولوی محمد

مدتی قبل بود که گیرافتادن «ریّان»؛ کودک پنج‌سالهٔ مراکشی در عمق یک چاه سی‌متری در یکی از روستاهای این کشور در تیررس غول‌های مطبوعاتی و رسانه‌ای عرب‌زبان و جهان قرار گرفت و خیلی زود شبکه‌های اجتماعی را درنوردید و به تیتر نخست بسیاری از خبرگزاری‌های معتبر جهان تبدیل شد. شبکهٔ الجزیره نیز با پوشش منحصربه‌فرد و لحظه‌به‌لحظهٔ آن، غوغایی در جهان به پا کرد و حتی هزاران کاربر شبکه‌های اجتماعی با راه‌اندازی هشتگ #انقذوا_الریّان؛ (ریان را نجات دهید) همبستگی خود را با والدین و عملیات امداد تیم نجات ابراز نمودند. گرچه پایان این سناریو برای آن کودک و خانواده‌اش، تلخ و غم‌انگیز رقم خورد و با مرگ او امیدها به یأس تبدیل شد اما جهانی برای آن کودک دست به دعا بالا برد، گریست و اظهار همدردی نمود.
اما حکایت غمناک ما از کودکی گمنام و رنج‌دیدهٔ بلوچ شروع می‌شود؛ کودکی که برای یافتن لقمه‌ای نان در زیر بارش برق‌آسای باران در زمین‌های کشاورزی شهر نصرت‌آباد- از توابع شهرستان زاهدان در استان سیستان‌وبلوچستان- آهسته قدم برمی‌دارد و به چوپانیِ تعدادی گوسفند مشغول است، اما شروع طوفانی باران برنامهٔ بازگشت او به خانه را به تعجیل می‌اندازد تا هرچه زودتر خود را به خانه برساند و خنده را بر لبان خشکیده مادرش که دیربازیست چهرهٔ ستمدیده‌اش را غم فراگرفته است، نقش آفریند. مادری که هر روز عادت دارد قبل از غروب خورشید، صدای دلبندش «سلمان» را بشنود که صدا می‌زند مادر کجایی؟ من آمدم، امشب برای شام چی داریم؟
آری، در این سرزمین محروم، کودکان هفت‌ساله قصّه‌های پرغصّه‌ای دارند و داستان زندگی‌شان مالامال از رنج و سختی است؛ فقر، تهیدستی و بیکاریِ پدران و شرایط دشوار زندگی، آنان را به انجام کار و بعضاً مشاغل دشوار و خطرناک سوق می‌دهد.
دیری نمی‌گذرد که به یک‌باره سیلابی تند شهر را درمی‌نوردد و با شکسته‌شدن سد خاکی در محدودهٔ شهر نصرت‌آباد بر شدت و سرعت سیل افزوده می‌شود، اما کودک داستان ما در مسیر رسیدن به خانه دچار مشکل می‌شود و ادامهٔ داستان که هیچ‌کس نمی‌داند چگونه سپری شده است و فقط یک حدس و گمان است؛ گویا با دیدن یک شئ شناور بر سطح آب آن‌هم در گودالی حفرشده که به تصور کودکانه‌اش می‌تواند به آن دست یابد و غافل از خطری که به انتظارش نشسته است، پا به گودال مرگ می‌گذارد و در غفلت و بی‌خبری مردم شهر در آن فرو می‌رود و آب راکدِ داخل حفره آرام‌آرام نفس‌های کودکانه‌اش را می‌بُرد و جسدش را می‌بلعد.
خورشیدِ آن روز غروب کرد و خبری از سلمان نشد. در واقع در غروبی غم‌انگیزتر در یکی از گودال‌های حفرشدۀ شهر، کودکی جان داده است، اما هیچ‌کس از مکان آن اطلاعی ندارد، اما در گوشه‌ای از شهر و زیر سقف خانه‌ای گِلی، مادری آرام و قرار ندارد، سایهٔ ترس و وحشت وجودش را فرا گرفته است و مدام به درب می‌نگرد تا باری دیگر چشمش به قدوقواره فرزندش سلمان بیفتد و آرامش به کانون خانهٔ محقر او بازگردد. زمان به ‌کندی سپری می‌شود و خبری از سلمان نیست، شب هرچه تاریک‌تر می‌شود بر نگرانی خانوادهٔ سلمان افزوده می‌شود. تک‌تک لحظات آن شب برای مادر سلمان جانکاه بود و به سختی سپری می‌شد، طاقتش طاق شده بود و به درگاه خدا از بی‌کسی خود شکوه می‌کرد و فقط آرزو داشت یک بار دیگر سلمان را ببیند
یک شبانه‌روز می‌گذرد و جست‌وجوهای مردم محلی ادامه دارد اما خبری از سلمان نیست. دیگر برای یافتن جانِ زندۀ او تلاش نمی‌کنند،بلکه فقط به دنبال نشانه‌ای هستند تا جسم بی‌جانش را به خانواده‌اش تحویل دهند… تا اینکه دمپایی‌هایی کهنه آن کودک را بر سطح آب آن گودال مرگ مشاهده می‌کنند و احتمال این فرضیه را در ذهن مردم بالا می‌برد که شاید چند متر پایین‌تر جسد یک کودک غرق‌شده به خاک نشسته باشد؛ یعنی پیکر بی‌جان سلمان.
طبق معمول با ادارات ذی‌ربط تماس گرفته می‌شود تا برحسب مسئولیتی که دارند ورود پیدا کنند، اما ترتیب اثری به این درخواست‌ها داده نمی‌شود و باز هم باید مردم نقش اول را ایفا کنند و برای کاستن اندکی از حجم عظیم رنج این خانواده کاری انجام دهند، همانگونه که مردم بلوچستان توانستند با اتحاد و همدلی مسیر یک رودخانه را در زرآباد تغییر دهند و جسد «یاسین نهنگی» را از رودخانه رابچ یافته و به خانواده‌اش تحویل بدهند.
شب است و گودالی عمیق و پر از آب، تاریکی شبی تار و بدون ماه نیز کار را دشوارتر و ترسناک‌تر کرده است، باید یک نفر تا جایی که می‌تواند در میان گِل‌ولای آب بدون هیچ امکاناتی غواصی کند تا با یافتن پیکر این کودک نحیف هفت‌سالهٔ نصرت‌آبادی که مرگش هیچ صدا و غوغایی بر پا نکرده است، به وظیفهٔ انسانی و مقتضای وجدانی خود عمل نماید و پیکر کودک را که احتمال می‌‌رود داخل آب باشد در آغوش مادری بگذارد که آرزو دارد برای بار آخر ‌پارۀ تنش را در آغوش بگیرد.
مولوی محمد مهرآغوش (نارویی) یکی از علمای جوان، غیور و خوشنام شهر نصرت‌آباد به‌عنوان داوطلب، پیراهن از تن بیرون می‌آورد و جسورانه در لایه‌های تاریک آب فرو می‌رود و دقایقی بعد احساس می‌کند پای او به جسم بی‌جان سلمان اصابت می‌کند و با تفحص دقیق‌تر گمان او به یقین تبدیل می‌شود و بالاخره با کمک مردم محلی، جسد بی‌جان سلمان را از داخل آب بیرون می‌آورد و به خانواده‌اش تحویل می‌دهد.
چند روز قبل بود که در موردی مشابه مردم محلی زرآباد با کمک «عدنان مطوری» و سگ آموزش‌دیده‌اش جسد یاسین نهنگی را از زیر آب رودخانهٔ رابچ زرآباد کشف نمودند و عدنان مطوری مورد تحسین همگان قرار گرفت که حقا آن جوانمرد آبادانی گُل کاشت و استحقاق آن را داشت که مدال شجاعت بر گردنش آویخته شود.
و این بار انسانی گمنام و خدوم از همین دیار بی‌آنکه دستوری بگیرد یا امتیازی به او تعلق گیرد، در انبوهی از تاریکی شب و بدون اینکه کسی برایش دست بزند و یا لنز دوربینی عملیات اکتشاف او را به تصویر بکشد و یا یکی از خبرگزاری‌ها حرکات انسانی او را پوشش دهد، فقط برای سبک‌تر نمودن درد و رنج یک مادر که فراق جگرگوشه‌اش او را داغدار نموده و مفقودشدن جسدش داغ دلش را سنگین‌تر، خود را به آب زد و این معمای انسانی را گره‌گشایی نمود.
آری، مولوی محمد؛ قهرمانِ این روزهای شهر نصرت‌آباد، طایفه نارویی و بلکه جامعهٔ بلوچ و البته مایهٔ فخر و مباهات هر ایرانی است. به وجود چنین افرادی به خود می‌بالیم و خوشحال هستیم در جهانی زندگی می‌کنم که چنین انسان‌های نیک و گمنامی نفس می‌کشند و بر صفحهٔ آن قدم برمی‌دارند. او که نه به تحسین کسی چشم دوخته است و نه انتظارش را دارد و فقط رضای دوست مدنظرش است، اما باید یک ملت به پاس این اقدام شجاعانه و انسان‌دوستانهٔ مولوی محمد قیام نموده و کلاه از سر بردارد.
آری، انسانیت هنوز زنده است… زنده باد مولوی محمد… زنده باد فداکاری، مردانگی و جوانمردی.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید