امروز :جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳

شانه‌‌های کوچک و مسئولیتی سنگین

روایتی از کودکانِ سرپرست و کودکانِ کار
شانه‌‌های کوچک و مسئولیتی سنگین

هوا داغ است. پرنده‌ای در آسمان پر نمی‌زند. بوی آشغال‌ها پره‌های بینی را می‌لرزاند و ته دماغ را می‌سوزاند. کودکی سرش را تا کمر داخل سطل زباله‌ای فرو می‌کند و بیرون می‌آورد. کیسه‌ای روی دوشش‌ انداخته و با یک دست آن را نگه داشته ‌است و با دست دیگر آشغال‌ها را زیرورو می‌کند و از میان‌شان چیز‌هایی را بیرون می‌‌آورد و داخل کیسۀ روی شانه‌اش می‌‌اندازد. سپس سرش را بالا می‌گیرد. در همین حیص‌وبیص آن‌طرف خیابان، پلاستیک زبالۀ دیگری به او چشمک می‌زند، سریع خود را به آنجا می‌رساند و شکم پلاستیک را پاره می‌کند و چند بطری نوشابه و آب‌معدنی را از آن بیرون می‌کشد، مچاله‌شان می‌کند و می‌چپاند داخل کیسه. دست‌های پسرک سیاه و لاغر و چرکین هستند و چشم‌هایش هشیار. پدرش اعتیاد دارد و خانه‌نشین است. او زباله‌ و کارتن جمع می‌کند تا با فروش‌ آن‌ها اجاره‌بهای خانه‌اش را بپردازد. مادرش کلفتی می‌کند و برای مردم رخت می‌شورد و با درآمد حاصل از آن، هزینۀ خوراک و پوشاک بچه‌هایش را تأمین می‌کند.
پلاستیکِ مشکیِ زباله را به پشت گرفته و خمیده راه می‌رود. سنگینی کیسۀ زباله یک‌طرف بدنش را به‌سمت زمین متمایل کرده ‌است. از خیابانگردی روزانه دست و صورتش سیاه هستند. آرام‌آرام پشت سر برادرِ بزرگش راه می‌رود. برادرش لوله‌ای دستش گرفته و با آن‌ همۀ کیسه‌ها‌ی زبالۀ کنار خیابان‌‌ را پاره می‌کند، هر چیزِ به‌دردبخور را برمی‌دارد و داخل نایلونی که برادرش حمل می‌کند، می‌اندازد. پیراهنِ برادرِ بزرگ، از پشت پاره است، فقط دوختِ لباس، دامن او را نگه داشته ‌است. قطعاً پیراهنش هرجایی گیر کند، همان‌جا می‌ماند. لب‌های‌شان خشک و پشت دست‌هایش قاچ‌قاچ شده‌‌اند. ابراهیم ده ساله است و برادرش اسماعیل دو سال از او کوچک‌تر است. آن‌ها روزانه 30 هزار تومان کار می‌کنند. پدرشان نگهبان ساختمان درحال‌ ‌ساخت است. ابراهیم و اسماعیل مدرسۀ دینی می‌روند، اما فعلاً به‌خاطر شیوع کرونا مدرسه‌شان تعطیل است.
شلوارِ لی سیاه پوشیده ‌است. پیراهنش کوچک‌تر از سایز بدنش است. یک جفت دمپایی به دست گرفته ‌است و کیسۀ برنج پاکستانی روی شانه‌اش آویزان است. صورتش سیاه است. یک نقطۀ تمیز توی صورتش پیدا نمی‌شود. سیاهی تا گردنش و تا یقۀ پیراهنش پیش رفته‌ است. به‌زور از خواب بیدار شده‌؛ این‌ را چشم‌های پف‌کرده و قی‌زده‌اش می‌گویند. موه‌هایش چند روزی رنگِ آب به‌خود ندیده‌اند. وارد رستوران می‌شود. به کفش‌های مشتری‌ها خیره نگاه می‌کند، چشمش به یک جفت کفش رنگ‌پریده می‌افتد، سریع یکی از لنگه‌‌ها‌ی کفش را بالا می‌گیرد و با چهرۀ مظلومانه به صاحبِ کفش می‌گوید: کفش‌‌تان را واکس بزنم؟ مرد می‌گوید: نه. کودکِ ‌کار می‌گوید: نگاه کن، پر از خاک است و رنگ به چهره ندارد، برایت واکس می‌زنم. کیسه را روی زمین می‌گذارد می‌خواهد فرچۀ واکس را بیرون کند که مرد صدایش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: برای واکس‌زدن پول ندارم، واکس زدی از جیب خودت رفته ‌است. کودک همۀ امیدش ناامید می‌شود. چشم‌هایش پر از اشک می‌شوند. چند سال پیش پدرش سوخت‌بری می‌کرده و در یکی از جاده‌های مرزی تصادف می‌کند و جزغاله می‌شود و آن‌ها را با مشکلات زندگی تنها می‌گذارد. وقتی پدرش وفات می‌کند، مادرش از پس مخارج زندگی برنمی‌آید‌ و ازدواج می‌کند و او را به همراه دو خواهر کوچک‌ترش به خانۀ پدربزرگ‌شان می‌فرستد. پدربزرگ‌ از کلِ دنیا یک‌ منزل دارد، او با کشیدن دیوار وسط حیاط، رسماً منزل را به دو نصف مساوی تقسیم کرده ‌است و نصف آن را اجاره داده و با اجاره‌بهای آن، به‌سختی روزگار می‌گذراند. ناصر درس نمی‌خواند و این‌گونه عذرش را بیان می‌کند: اولاً شناسنامه ندارم، در ثانی درس را می‌خواهی چه‌کار! با شکم گرسنه و فقر مگر می‌شود درس خواند؟!

بزرگ‌ترین تهدید برای جوامع انسانی ناهنجاری‌ها هستند. هرچه رقم ناهنجاری‌ها در جامعه‌ای بیشتر باشد، به همان اندازه آن‌ جامعه ضعیف و ناتوان خواهد بود و از رشد و پیشرفت عقب می‌ماند. در بسیاری از جوامع قتل، خودکشی، فقر، فحشا، فساد و رشوه بیداد می‌کنند، قطعاً بخش بزرگی از این ناهنجاری‌ها ریشه در فقر و تنگدستی و بیکاری دارند. یکی از ناهنجاری‌های موجود در بسیاری از کشورهای جهانِ سوم «کودکانِ کار» هستند. کودکانی که عوامل بسیاری دست‌به‌دست هم داده‌اند و آن‌ها را از آغوش مادر و خانه گرفته و به وسط اجتماع پرت کرده‌اند.

کودکانِ ‌کار به‌عنوان یک معضل در اجتماع شناخته می‌شوند. متأسفانه برای حل این معضل نه دولت آستین بالا می‌زند و نه مردم کمر همت می‌بندند. مردم این مشکل را به دوش دولت می‌اندازند و از آن شانه خالی می‌کنند. دولت هم چون برنامه‌ای برای حل این معضل ندارد، با آن سطحی برخورد می‌کند؛ گاهی کودکانِ کار را جمع‌آوری می‌کند و به بهزیستی تحویل می‌دهد و گاهی به آنان لباس و غذا می‌دهد و آنان را به حال خود رها می‌کند، چون مسئله ریشه‌ای حل نمی‌شود همچنان کلاف این معضل سردرگم می‌ماند و این سرمایه‌های ملی پرپر می‌شوند.

کودکانِ کار مصداق واقعی این سرمایه‌ ملی‌اند که به‌راحتی از کنار آن‌ها عبور می‌کنیم و در بهترین شکل به‌عنوان یک معضل به آنان نگاه می‌شود. با بی‌توجهی به این قشر باید فاتحۀ نسل آینده آن ملت را خواند، زیرا کودکان هر ملتی آینده‌سازان و سرمایه‌های ملی آن جامعه به‌حساب می‌آیند. اگر دولت و ملت دست‌به‌کار نشوند و با همکاری هم جلوی این معضل را نگیرند و از ریشه آن را نخشکانند، قطعاً کودکانِ ‌کار در آینده به معضل‌های بزرگ اجتماعی تبدیل می‌شوند که به‌طور حتم آن کشور و جامعه دستخوش انواع هرج‌ومرج قرار گرفته و در نتیجه هم دولت و هم ملت در مقابله با آن‌ها عاجز و ناتوان خواهند ‌ماند.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید