امروز :جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳

مامان! فرشته کَی میاد؟

مامان! فرشته کَی میاد؟

باران نرم‌نرمک می‌بارید. باد زوزه می‌کشید و خنکی و سرما را از لابه‌لای شکاف‌ها و درزهای دیوار می‌پاشید داخل خانه و فضای آنجا را سرد و خنک می‌کرد. دخترک بلوچ پتوی نازک و پاره‌پوره‌ای انداخته بود روی خودش و پای مادر را بالش کرده بود. مادر سوزن‌دوزی می‌کرد. سوزن را تندتند در پارچۀ سیاهی فرو می‌کرد و بیرون می‌کشید. گاهی سوزن در پارچه فرو می‌رفت و همان‌جا می‌ماند. مادر در آن لحظه غرق در افکارش می‌شد.
مادر از فصلِ زمستان خاطرۀ خوشی نداشت. هرگاه به یاد اتفاق زمستانِ پارسال می‌افتاد، چهارستون بدنش می‌لرزید و بی‌اختیار قطرات اشک از گوشۀ چشمانش سرازیر می‌شد. او آن صحنه را از نزدیک لمس کرده بود. با چشم سر دیده بود که براثر سرما و خنکی هوا چطور کودکِ زنِ همسایه، درون شکمش مرده بود و بدنش کبود شده بود و چطور آن مادر برای دلبندش ضجه می‌زد و ناله می‌کرد. زن بینوا سرما و فقر را قاتل فرزندش می‌دانست.
جسمِ مادر کنار دخترک بود و روحش برای همدردی با زنِ همسایه در خانه‌‌اش حیران و سرگردان بود. دختر کوچولو پای مادر را تکان داد و با صدای آرام چند بار صدا زد: مامان! مامان! مامان! رشتۀ افکار مادر پاره شد. اندکی بعد مادر به خود آمد و گفت: «هان چی ‌شده دخترم.» رنگ به چهرۀ دختر کوچولو نمانده بود.
ـ مامان ترسیدم. چرا این‌قدر دیر جواب دادی؟ خواب بودی؟
مادر دستی به صورتش کشید و چشم‌هایش را مالید تا اندکی از خستگی و بی‌خوابی‌اش بکاهد. سپس خمیازه‌ای کشید و گفت: «نمی‌دونم شاید خوابم برده. چی می‌خوای؟»
دخترک ازلای جرز پتو گفت: «مامان، پاهام خیلی سردشونه، میشه با دستات گرمشون کنی؟» مادر سوزن را در پارچۀ مخصوص سوزن‌دوزی فرو کرد و آن را با فاصله کنار دستش گذاشت. سپس بالش را ‌کشید و زیر سر دخترک گذاشت و پای خود را از زیر سر دخترک آزاد کرد. بعد هم دست‌هایش را کاسه کرد جلوی دهانش و بنا کرد به دم و بازدم‌کردن تا دست‌هایش را اندکی گرم کند.
آرام‌آرام مادر پاهای دخترک را لمس کرد و اندکی آن‌ها را در دست‌هایش گرفت و فشرد تا سردی پاها را به دست‌های خود منتقل کند. در همین حیص‌وبیص دخترک آخ گفت و فوراً پایش را جمع کرد و عقب کشید. مادر با ترس و دلهره ‌پرسد: چی شد؟ دخترک همان‌طور‌که سرش زیر پتو بود، جواب ‌داد: مامان فکر ‌کردم پام سوخت. مادر توی دست‌هایش اندکی نمی و خیسی حس کرد. وقتی دست‌هایش را از زیر پتو در آورد، آن‌ها را آغشته به خون دید. اشک از چشمانش سرازیر ‌شد. اندکی پتو را کنار ‌زد. خشکی و خنکی هوا پاهای دختر کوچولو را قاچ‌قاچ کرده بود و روی پوستش زخم انداخته بود. مادر از جایش بلند ‌شد. به قوطی وازلین نگاهی انداخت؛ خالی دید. بطری روغن مایع هم خالی بود. چاقو را برداشت و شکم بطری را پاره کرد و روغن‌های داخلش را روی دست‌هایش ریخت و هر دو پاهای کودک را روغن‌ مالید.
دخترک دست مادرش را برد زیر پتو و آن را بوسید و گفت: «مامان! اصلا پاهام گرمشون نمی‌شه. اگه میشه امشب یه قصۀ طولانی برام تعریف کن تا سردی هوا را حس نکنم و خوابم ببره.» مادر خودش را خم کرد و پیشانی دختر کوچولو را ماچ کرد و گفت: «یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. شبی از شب‌ها خلیفۀ دوم مسلمانان حضرت عمر رضی‌الله‌عنه در شهرِ مدینه گشت‌زنی می‌کرد. او عادت داشت از نزدیک احوالِ مسلمانان را جویا ‌شود. یکی از شب‌ها متوجه شد نور کمرنگی از بیرون شهر سوسو می‌کند. امیر مؤمنان به آنجا رفت و دید زنی با چند کودک آنجا نشسته‌ است. کودکان گریه می‌کردند. روی آتش، دیگی گذاشته شده بود و آب‌های دیگ قل‌قل می‌کردند. عمر از زن پرسید: «چرا این بچه‌ها گریه می‌کنند؟»
داستان که به اینجا رسید، دخترک وسط حرف مادرش پرید و گفت: «حتماً گرسنه بوده‌اند و سردشون بوده! درسته مامان؟» «بله» این را مادر در تأیید حرف دختر کوچولویش گفت و داستان را ادامه داد: «مادر بچه‌ها در جواب به حضرت عمر گفت گرسنه‌اند. امیر مؤمنان پرسید: «پس چرا از غذاهای داخل دیگ برای آن‌ها نمی‌کشی؟» زن با بغضی که گلویش را می‌فشرد، جواب داد: دیگ پر از آب است. چند قلوه‌سنگ داخلش انداخته‌ام تا بچه‌ها، دل‌خوش باشند و خواب‌شان ببرد!» عمر پریشان و آشفته شد و شتابان به شهر بر‌گشت. از بیت‌المال مقداری آذوقه برداشت و آن‌ها را روی شانه‌اش انداخت و به سمت زن و کودکانش حرکت کرد. یکی از یاران پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم اصرار کرد که از امیر مؤمنان کیسۀ آذوقه را بگیرد، اما عمر به او گفت: آیا تو روز قیامت بار گناه و مسئولیت عمر را به دوش می‌گیری؟ آن صحابی راه امیر مؤمنان را باز کرد. عمر خود را سریع به آن زن و بچه‌ها رساند. آتش روشن کرد. نان پخت و کودکان را غذا داد و سیرشان کرد. زن برای امیر مؤمنان دعا کرد و گفت: کاش شما به‌جای عمر می‌بودید.
دخترک پاک گوش شده است. وقتی داستان تمام ‌شد آهی کشید و گفت: «مامان! حضرت عمر چقدر خوب بوده! چرا مامان هیچ‌کسی درِ خونه ما را نمی‌زنه؟ چرا هیچ‌کس از حال ما خبر نمی‌گیره؟ ما هم شب‌ها غذا نداریم و گرسنه می‌خوابیم. خونه‌مون هم که سرده. لباس گرم نداریم.» مادر بغضش ترکید، چشمانش پر از اشک شد و پره‌های بینی‌اش بنا کردند به لرزیدن. با دو انگشت شست و اشاره آرام پره‌های بینی را گرفت تا از سوزششان اندکی بکاهد و لب به دندان گزید تا دخترک متوجه اشک‌هایش نشود. مادر همیشه مواظب بود که حکایاتی این‌چنینی برای دخترش تعریف نکند و ذهن کنجکاوش را پریشان نکند. او همیشه در چنین مواقعی به دختر کوچولویش می‌گفت: «هيچ لحظه سختی تا ابد ماندنی نيست.» اما امشب اصلاً نفهمید چطور این حکایت به زبانش آمد.
مادر آرام دستش را زیر پتو برد و موهای دختر کوچولویش را نوازش کرد. دخترک ناگهان یاد خدا افتاد. سجادۀ مادرش همچنان پهن بود. مادرش به او گفته بود: «اگه از تهِ تهِ تهِ دلت صداش بزنی و توی اوج فقر و بیچارگی و بدبختی که هیشکی نیست کمکت کنه، بری سراغش، یه فرشته‌ شو می‌فرسته و کمکت می‌کنه» از لای یکی از سوراخ پتوی نگاهی به بیرون انداخت. مادر پارچۀ سوزن‌دوزی را برداشته بود. دست‌هایش عینِهو پاهای دخترک قاچ‌قاچ و ترک‌ترک شده بودند.
دخترک پتو را سخت دوروبر خود پیچید و سلانه‌سلانه از جایش بلند شد و روی جانماز نشست و رو به آسمان کرد و گفت: خداجونم! ای خدای مهربونم! خونه ما سرده. پتو نداریم. لباس گرم نداریم. ما چند ماهه گوشت نخورده‌ایم. خدایا برای ما هم یه فرشته‌ای بفرست. وضع ما را ببینه. دلش رحم بیاید و در این سرما دست ما را بگیره.» دعای دخترک که تمام شد رفت سراغ مادرش و پرسید: «مامان دعا کردم؛ حالا فرشته کَی میاد؟»


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید