این بار داستان فرق دارد. خبر از واقعیتی فراگیر و غمناکتر دارد. نهتنها چکمه و کفشها، توپ و عروسکها، بلکه دلخوشیهای زیادی از کودکان سرزمینمان گم گشتهاند. آنان به مانند “لیلای کوچک”- شخصیت داستانی- جایی نرفتهاند تا از پیششان بیفتند، بلکه سیل سراغشان آمده است تا با خود به دور دستها ببردشان.
این بار سیل با سیلی محکمش، آرامش و سکون درون را از دلهای این کودکان ربوده و با خود برده است. سرمای خشک، با سیل دست به یکی کردهاند، و اندام نحیف آنان را تهدید میکند. چاره چیست؟؟؟
آن کودکان خسته و بیخبر، در انتظار مردمانی دلسوز از جنس خود و جوانمردانی از دور و نزدیک وطنشان، ندای یاری سر میدهند.
سرما امانشان را بریده است. سیلی محکم پریشانشان کرده است. نای گشتن به دنبال گمشدههایشان را ندارند. در این میان گمشدهای فراتر، از جنس “آرامش”، ناپدید گشته است.
آنان درک بالایی دارند، از برق چشمان بیقرارشان شدت نگرانی هویداست. دلهای کوچکشان به این قرص نیست تا زیر سقفی متعلق به خودشان سر بر بالش و سینه مادر بگذارند و شب را با رؤيای شیرین به روز سر کنند.
حال گوشهای از گل ولای و آب، کز کردهاند، تا سقفی مطمئن بر بالای سرشان احساس کنند و آرام بخوابند.
به امید اینکه کودک نازنین “سگالیده جنگ” آرام بخوابد.
امید آنکه اشکهای پیدا و ناپیدای سگالیدگان جنگ، از برای کودکان معصومشان، راهی به چشمان نیابند. و امید انکه آن عزم و ارادههای آهنین دوباره جزم شود.
فردوسی حکیم خوش گفته است:
سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ / گالیده جنگ مانند قوچ
کس در جهان پشت ایشان ندید / برهنه یک انگشت ایشان ندید
درفشی برآورد پیکر پلنگ / همی از درفشش ببازید چنگ
به ره اندر آگاهی آمد به شاه / که گشت از بلوچی جهانی تباه…
دیدگاههای کاربران