نمیدانم چرا شبهایی که مهمان زاهدان عزیز بودم دلم نمیخواست بخوابم، دلم نمیخواست لحظههای مکی را از دست بدهم، دلم نمیخواست این فرصت تکرارنشدنی را صرف خواب کنم! با اینکه روزها شلوغ میشد و عملا فرصت آرامش و استراحت و خواب نبود، اما دوست داشتم تمام لحظات آنجا را زنده و هوشیار ثبت کنم.
آن شب مهمانِ خانۀ یکی از آشنایان عزیزمان بودم، اواخر شب که ماه در محاق هالهاش میتابید، دوستم و همسرش همراه لحظههایم شدند و راهی خیابانهای خاموش و ساکت شهر شدیم تا آنچه در قاب نگاهمان ثبت شد و بر صفحه دلمان نشست را به روی کاغذ ثبت کنم و درد و رنج را از نگاهی دیگر به گوش مردم سرزمینم برسانم؛ بارها پیش از این… در شهرهای بزرگ و کوچک، از طریق همین رسانههای مجازی، شبگردهای خانهبهدوشی که تا کمر در سطلهای بزرگ زباله فرو رفته بودند تا لقمه نانی حلال! پیدا کنند را دیده بودم، اما اینجا وضعیت فرق میکرد! خیلی هم فرق میکرد… از زن جوان و پیرمرد ژندهپوش گرفته، تا کودکان کارتنخواب بیخواب، در امتداد خیابانهای فقر و گرسنگی، در حد فاصل دویست متر به دویست متر، بر سطلهای نعمت! آویزان بودند. گاهی با نور چراغ ماشینی، خود را به پشت چیزی میکشاندند شاید از نگاه آشنایی، شاید از ترس مأموری… نمیدانم، اما هرچه بود گویا در این وقت شب، روزیشان را در زبالهدانها یافته بودند!
دلم به درد آمده بود، کاری از دستم برنمیآمد، برای همین ترجیح دادیم سایههای جانآزار خویش را از روی تن نحیف و خسته و بیخواب این بینواها برداریم و در پستوی شب، گم شویم! از کنار آدمکی مبهوت که کنار جوی آبی، چمباتمه زده بود نیز گذشتیم و او را با نگاه کمرمق و جان طردشدهاش که از فقر و اعتیاد پر بود، تنها گذاشتیم.
راهی خیابانهای خارج از شهر شدیم… جایی که چند اتومبیل به سرعت نور از کنارمان عبور کردند و وحشت عجیبی به دلم انداختند، اینها همان بارکشهای معروفی هستند که در عین گمنامی، تیتر اول روزنامههای کشور میشوند! قاچاقچیان نفت و گازوییل و بنزین… کسانی که بیشتر حامل مرگ خویشاند تا روزی خود. مردان ترمزبریدهای که به آخر خط زندگی رسیدهاند و در تقلا برای آخرین شانس زندهماندن و سربلندماندن پیش عیال و فرزند، مسیر حادثه را انتخاب کردهاند و راهیِ جادههای ناهموار و ناامن مرز شده که از زمین و آسمان، برایشان سنگ حادثه میبارد…فصل شباب از تقویم این مردمان گریخته است! چه زجری میکشند مادرانی که فرزندانشان پای در این وادی نهادهاند و چه ابرهای دلشورهای که بر سر و روی همسرانشان میبارد تا وقتی که باری را به مقصد برسانند و به سلامت برگردند!
این انتخاب آنها نبوده، بلکه بین نیستی، بیکاری، فقر و فلاکت و گرسنگی و اعتیاد و قاچاق سوخت، آخرین راه را برگزیدهاند. هیچ فرصت شغلی برایشان مهیا نبوده، هیچ اعتنایی به سالها مرزداری و سپر بلاشدنشان نشده است… هیچ مسئولی کاری برای این مردم صبور و مطیع نکرد که مجبور شدند بدترین راه را انتخاب کنند… اما کاش همین راه هم برایشان لقمهای شادی و آرامش میآورد… افسوس که گردن اختلاسگران و آقازادهها، روز به روز کلفتتر میشود و نامشان مبارکتر و جانشان در پناه سرمایههای بادآوردهشان امنتر، اما… اما این جماعت غریب که زندگی و مال خویش را در کف دست نهاده و آویخته در دامن تاریکی، خشم بیابان را مینوردند، خطرناکتر از دزدانی هستند که بانک تاسیس میکنند و هزاران خانواده را به خاک سیاه مینشانند!
اینان که با هر رفتنشان سورۀ «واقعه» میخوانند و هر برگشتشان معجزۀ سپیدی است که در قلب روزگار نهچندان طولانیشان رخ مینماید! و اگر بدانی چه سود ناقابلی نصیب جیبهای سوراخشان میشود، عرق شرم بر چهرهات مینشست و اسلحهات بر دوش، از حرمت مردمان سرزمینات دفاع میکردی… چه خانوادهها که یتیم و بیسرپرست و چه زنها که بیوه و دربهدر شدند و چه داغها که دیدند و با مرگ مردانشان هیچ مشکلی حل نشد که معظل «بیسرپرستی» هم به جامعه اضافه شد!
کَی میخواهیم بفهمیم که کشتن این کاسبان مشاغل کاذب، چارۀ کار نیست؟ کَی میخواهیم بفهمیم که مشکل جامعه ما، فساد اختلاسگران روز و دغلکاران شب است، نه فروش غیرمجاز ده لیتر و صد لیتر سوختی که بهدست این محنتکشان تنگدست افتاده است؟!
شب از روی سر ثانیهها میگذرد و من در شقیقۀ اذان صبح، به مکتب حضرت عایشه میرسم. حجم سنگین دلتنگی و اندوه، تمام وجودم را محاصره کرده است… ستارههای آسمان اینجا جور دیگری میدرخشند؛ صبور، سربهزیر، قانع و همچنان پر از زندگی!
مطلب عالی ی بود. ایشالا که در آینده هم از این مطالب خوب بهره ببریم.