امروز :جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳

سفر به دل کویر، یزد

سفر به دل کویر، یزد

پس از هشت سال تگ و دو و دعا و دوا سرنوشت ما را رهسپار دیار دیگری کرد. به تقدیر احترام می‌گذاریم چون به مدبّر حکیم ایمان داریم. اما به قول پیامبر اسلام: تداووا، فإن الله عز وجل لم يضع داء إلا وضع له دواء.
یا به قول مولانا شاعر اهل دل:
دوست دارد یار این آشفتگی/ کوشش بیهوده به از خفتگی
در پی دوا راه یزد را در پیش می‌گیریم. ساعت ۷ شب از زاهدان به مقصد یزد حرکت می‌کنیم… اتوبوس در تاریکی شب در دل کویر جاده را درمی‌نوردد، همه مسافرها خوابند اما ما خواب‌مان نمی‌برد.
در حال نوشتن یادداشت هستم که اتوبوس در بیابان توقف می‌کند، ناگهان چند افغان سوار می‌شوند، آنها خیلی تشنه‌اند، فقط آب می‌نوشند، خدا می‌داند چند ساعت در بیابان دویده‌اند! این «مسافران قاچاقی» را در جای تنگ و تاریکی جاسازی می‌کنند. برای لحظه‌ای همه‌چیز را فراموش می‌کنم و محو اینها می‌شوم؛ بسیار قابل ترحم‌اند.
اتوبوس شبگرد در دل کویر همچنان ظلمت شب را می‌شکافد و مسافران بین خواب‌وبیداری راننده را همراهی می‌کنند. ایست‌بازرسی‌های بین‌راهی خواب را از چشمان مسافران ربوده است. هی از دل خواب مسافران را بیدار می‌کنند: «بیدار شید، آقایون برین پایین به صف شین» این اتفاق چند بار تکرار می‌شود و بر رنج سفر می‌افزاید.
سرانجام سپیدۀ صبح می‌دمد و به ظلمت شب پایان و به زندگی نوید می‌دهد. هنوز هوا گرگ‌ومیش است و من در فکر چگونگی برنامه‌ها در شهر یزد هستم که به ایست‌بازرسی شهید مدنی مهریز می‌رسیم. دوباره برپا می‌شویم و می‌رویم پایین و در سرمای شدید به صف می‌شویم. مامور بازرس به محض اینکه من را می‌بیند، کارت شناسایی‌ام را می‌گیرد و می‌گوید: «آقا شما برو پیش همکارم بیرون کانکس منتظر باش.» چشم‌تان روز بد نبیند؛ افسر بازجویی کنار بخاری صحرایی لم داده و من کمی آن‌طرف‌تر در سرمای شدید ایستاده و بازجویی می‌شوم و او با خونسردی گزارش بازجویی را ثبت می‌کند. نمی‌دانم سرمای استخوان‌سوز را تحمل کنم یا سوال‌های بی‌ربط و بی‌جای او را. یکی بازجویی می‌کند و دو نفر دیگر مدارک را استعلام می‌کنند.
پس از ثبت مشخصاتِ شخصی، آماج پرسش‌ها قرار می‌گیرم؛ شغلت چیه؟ تحصیلاتت چیه؟ کجا درس خوندی؟ یک مولوی چطور کار مطبوعاتی می‌کنه؟ «ندای اسلام» هدفش تبلیغات اهل‌سنته؟ تو شاگرد مولوی عبدالحمیدی؟ چقدر با تبلیغی‌ها ارتباط داری؟ چند بار برای تبلیغ رفتی؟ تبلیغی‌ها در زاهدان مرکز دارند؟ به چه کشورهایی رفتی؟ چند زبان بلدی؟ چرا یزد می‌ری؟ در یزد کسی را می‌شناسی؟…
پرسش‌های نفس‌گیری بودند؛ به تستی‌ها با “بله” و “نه” پاسخ دادم، برخی را تشریحی پاسخ دادم و برخی را هم فکر می‌کنم بلد نبودم غلط جواب دادم.
آخرِ سر از افسر بازجویی پرسیدم: چرا ای‌نقدر به سفر علمای اهل‌سنت به این منطقه حساسید؟
ـ “نه حاج آقا! این چه حرفیه؟ اصلا بحث حساسیت مطرح نیست، ما می‌خواهیم با مولوی‌های استان شما آشنا شویم و در برخی امور با ما مشارکت داشته باشند.”!!

یزد؛ ‌شهری با ظاهری سنتی
یزد شهر تاریخی و سنتی است. در مسیرهایی که ما تردد داشتیم اثری از ساختمان‌های بلند و نوساز نبود. این شهر ظاهر سنتی‌اش را حفظ کرده و اصالتش را در برابر مدرنیته وارداتی از غرب نباخته است. مردمانش ساده‌پوشند. ناهنجاری‌های فرهنگی اینجا کمتر مشاهده می‌شود. از مد و فشن و بی‌حجابی چندان خبری نیست.
این شهر به‌ظاهر رنگ‌باخته، با فیروزی معنوی به‌ویژه در زمینۀ پزشکی مأوای بیماران کشور است. پرویز ناتل خانلری، نویسنده و پژوهشگر ایرانی در نامه‌ای به پسرش اهمیت “فیروزی معنوی” (علم و فناوری) را مهمتر و پایدارتر از فیروزی ارتش در جنگ می‌داند: «شأن و اعتبار را جز از راه دانش و روش بزرگان حاصل نمی‌توان کرد. ملتّی که رو به انقراض می‌رود، نخست به دانش و فضیلت بی‌اعتنا می‌شود… جنگ‌ها و فیروزی‌ها در جنگ اثری کوتاه دارند. آثار هر فیروزی تا وقتی دوام می‌یابد که شکستی در پی آن نیامده است. امّا فیروزی معنوی است که می‌تواند شکست نظامی را جبران کند… فرانسه پس از شکست ناپلیون سوّم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجه اوّل را ازدست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهّمی درجهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود، بلکه هنر نویسندگان و نقاشانش بود.»
در بدو ورود به یزد با باروبنه به بیمارستان فوق تخصصی شهید صدوقی می‌رویم. ساعت هفت صبح است و ما بدون نوبت قبلی آمده‌ایم. سراغ متخصص را می‌گیریم. وقتی منشی دکتر متخصص باروبنه و خستگی و کوفتگی ما را می‌بیند، حس انسان‌دوستی‌اش گل می‌کند و می‌گوید: «نگران نباشید، خودم بین مریض ردتون می‌کنم، شما بروید بوفه صبحانه بخورید و برگردید.» به فضل الله تعالی و همکاری منشی و پزشک و پرسنل بیمارستان، در نصف روز اکثر مراحل پزشکی انجام می‌شود؛ به همه آنها دست‌مریزاد می‌گویم.
سپس برای تکمیل مراحل پزشکی به مراکز دیگر می‌رویم. برای تسریع کارها مسیرهای داخلی را با تاکسی دربستی می‌رویم. کرایه تاکسی‌های دربستی در یزد گران است؛ دوبرابر آنچه ما در زاهدان می‌پردازیم. ممکن است مجموع هزینه‌های دربستی در برخی موارد بیشتر از هزینه درمان در مراکز درمانی دولتی باشد!
وقتی با رانندگان تاکسی هم‌کلام می‌شوم، برخلاف جاهای دیگر که از مشکلات اقتصادی می‌نالند تا مسافر را برای پرداخت مبلغ بیشتری تحریک کنند، اینجا چنین نیست، کسی از مشکلات اقتصادی و بیکاری نمی‌نالد، بلکه این شهر توانسته برای خیلی از غیربومی‌ها نیز اشتغالزایی کند.
جالب اینکه هزینۀ درمان در بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های دولتی یزد کم است. حال سوال این است که چرا هزینۀ درمان در بیمارستان‌های دولتی شهر خودمان (زاهدان) زیاد است؟ آیا دولت در اختصاص بودجه درمان، سیاست «یک بام و دو هوا» را اجرا می‌کند یا اینکه کارگزاران دولت و دیگران در استان ما هاپولی می‌کنند؟ پاسخی برای این تفاوت نیافتم!

دارالعبادة
یزد مرکز زرتشتیان ایران است و مردم، یزد را «دارالعبادة» می‌نامند، روزگاری اینجا دارالعباده زرتشیان بوده است و پس از ورود اسلام به ایران نیز این شهر همچنان دارالعباده است. این شهر با آثار بجای‌مانده از زرتشتیان ارزش تاریخی یافته و ثبت جهانی شده است.
زرتشتیان یزد یکی از اقلیت‌های دینی هستند که بر آیین خود استوار مانده و از پذیرش «اسلام» سر باز زده‌اند. هر سال زرتشتیان ایران و جهان به یزد می‌آیند و آیین سالانه خود را انجام می‌دهند.
از مردم یزد درباره زرتشتیان می‌پرسم؛ از آنها به نیکی یاد می‌کنند و می‌گویند آنها به سه اصل «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک!» پاییند هستند و عملکرد آنها را از خود بهتر می‌پندارند.
برای آشنایی با زرتشتیان به آتشکده «کاریان» (آتشکده فرنبغ پارس) واقع در خیابان آیت‌الله کاشانی می‌روم. آتش این آتشکده از قبل از اسلام تا کنون همواره روشن نگهداشته شده و همیشه فروزان است. آنجا سراغ پیروان این آیین را می‌گیرم، اما کسی راهنمایی نمی‌کند.
زرتشتیان عرب‌ستیزند؛ از عرب‌ها و واژه‌های آنها متنفرند. خاطرم است سال گذشته در نمایشگاه مطبوعات به غرفه نشریه “امرداد” (هفته‌نامه زرتشتیان) رفتم. به خانم زرتشتی غرفه‌دار سلام گفتم، اما او بجای “سلام” بر کلمه “درود” تاکید داشت. وقتی او را حاج‌خانم خطاب کردم سریع واکنش نشان داد و گفت: «من نه عرب‌زاده‌ام و نه عرب‌زده.»
متاسفانه این ویروس عرب‌ستیزی اخیرا برخی از مسلمانان را نیز فراگرفته است و عده‌ای جریانی را در کشور برای بازگشت به آیین گذشته و فخرورزی به مفاخر زرتشتی به‌راه انداخته‌اند، غافل از اینکه که ارزش‌ها و مفاخر اسلامی به مراتب از ارزش‌های باستانی و ملی برترند.
در این آتشکده چند گردشگر خارجی می‌بینم، با چند جمله پراکنده انگلیسی با آنها احوال‌پرسی می‌کنم؛ یکی از هلند و دیگری از جمهوری چک آمده است. آنها قبلا به مصر و ترکیه سفر کرده‌اند و ترکیه را دوست دارند. آنها پیرو هیچ دینی نیستند و به خدا هم اعتقاد ندارند. می‌گویند: خیلی‌ها در غرب به هیچ دینی اعتقاد ندارند.

اقبال همیشه دیر می‌آید
به فرموده پیامبر اسلام صلّی‌الله‌علیه‌وسلّم «السفر قطعة من العذاب» زمانی‌ هم که سفر با کمترین اسباب مادی و از سر ناچاری انجام گیرد، عذابش دوچندان می شود.
در سفر، انسان بیشتر به مفاهیم آیات قرآن پی می‌برد که چگونه خداوند به تعاون با «ابن‌السبیل» (مسافر) سفارش و تاکید می‌کند و ضمن اینکه انسان‌ها را متوجه مشکلات ابن‌السبیل می‌گرداند، همگان را به تعاون و همدردی با او فرامی‌خواند.
وقتی ابن‌السبیلِ یزد شدیم، بسیار سرگردان بودیم که خدایا غم درمان را بخوریم یا به گفته شیخ سعدی؛ غم “چه خورم صیف و چه پوشم شتا” را.
با همین فکر و اندیشه صبح را به شب می‌رسانیم، اما نمی‌شد سرمای استخوان‌سوز شب‌های کویر را تحمل کرد. همین هنگام عزیزی زنگ می‌زند. او را سال ۱۳۸۲ دیده‌ام. دو سال هم‌درس بوده‌ایم اما من آن زمان با او رفاقتی نداشتم و غافل از این بودم که “کوه اگر به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد”. او در همال سال‌ها مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد و مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند.
همدرس سال‌های دور با اصرار ما را به خانه‌اش دعوت می‎کند. به خانه‌اش می‌رویم. خانواده‌اش به گرمی از ما استقبال می‌کند. صاحب‌خانه همانی که ۱۴ سال قبل دیده بودمش؛ پرانرژی، خندان و خوش‌کلام. او حدود ۱۰ سال است در یزد زندگی می‌کند و میزبان پرمهر مهمانان و به‌ویژه علماست.
او در خانه یک فرشتۀ کوچولو دارد که ۱۱ساله است، اما هنوز نتوانسته راه رفتن را تجربه کند و همچنان در حسرت حرف‌زدن مانده است. دوست دارد بدوَد اما نمی‌تواند. دو خواهر کوچولواش دوروبرش بازی می‌کنند و او با نگاهی آکنده از غم و اندوه فقط نظاره‌گر است. او فقط می‌خندد و می‌گرید. تنها از دست مادر غذا می‌خورد. مادر ساعت‌ها بر بالینش می‌نشیند و با عشق و حوصله به او غذا می‌دهد. او پدرش را خیلی دوست دارد. هرگاه پدر به باز می‌رود او منتظر آمدنش است. وقتی پدر می‌آید و او را به آغوش می‌گیرد، فراموش می‌کند که از صبح تا شب در بستر بوده است و به قدری خوشحال می‌شود که فراموش می‌کند «معلول» است.
این فرشته کوچولو “اقبال” است. وقتی او را می‌بینم به یاد سخن اقبال بزرگ می‌افتم؛ می‌گویند در یکی از روزها اقبال لاهوری دیر به مدرسه می‌رسد. مدیر مدرسه او را می‌بیند و می‌گوید: اقبال تو همیشه دیر میایی. اقبال در پاسخ می‌گوید: “اقبال” همیشه دیر مى‌آید!
اقبالِ اقبال کوچولوی ما هنوز نیامده است. او ۱۱ سال در انتظار اقبالش نشسته است. یک هفته است با اقبال دوست شده‌ام. اما اینک باید میزبان گرامی و اقبال کوچولویش را با دنیایی از خاطره و محبت ترک کنم. به امید روزی که اقبالِ اقبال هر چه زودتر بیاید.

مرشد مشفق: به دکترِ بالا پناه ببر و بر او توکل کن
سفر استعلاجی از ۱۰ روز فراتر می‌رود و برای درمان نهایی تیغ جراحی را می‌پذیریم. چند روز می‌گذرد و من به امید اینکه همسفر بیمارم بهبود یافته است برای بازگشت بلیت قطار تهیه می‌کنم. باروبندیل را می‌بندم و می‌روم بیمارم را ترخیص کنم. اما دکتر معالج می‌گوید: بیمار شما بیماری خاص دارد و ما هنوز موفق به تشخیص آن نشده‌ایم؛ امروز ترخیص نمی‌شود.
با شنیدن این خبر به یکباره به‌هم می‌ریزم، پریشان می‌شوم، در خودم فرو می‌روم، یأس می‌کوشد به من راه یابد اما جلویش را می‌گیرم. دو سه روز با پریشانی می‌گذرد. ناگهان گوشی‌ام به صدا درمی‌آید؛ اسم استاد مشفق و مرشدم روی صفحۀ گوشی حک شده است، فورا از جایم برمی‌خیزم و اوکی می‌کنم: «سلام مولوی ذاکری حالت چطوره؟ ام‌امید چطوره؟ شنیدم دکترها شما را پریشان کرده‌اند، پریشان مباش و به دکتر بالا پناه ببر و بر او توکل کن.»
استاد با این سخنان دلسوزانه و معنوی روح تازه‌ای در من می‌دمد، امیدی نو به من می‌دهد و مرا با عالم بالا وصل می‌کند.
سراپا گوش هستم، استاد عزیز آیۀ ۱۷۳ آل عمران را می‌خواند؛ «الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» و می‌فرماید: «”حسبناالله” بهترین نسخه و پادزهر در برابر هر تهدید، مشکل، خبر ناگوار و هر گره است. هزاربار آن را بخوان و به مادر امید هم همین نسخه را توصیه کن.»
استاد مشفق ما را متوجه می‌کند که پیش‌آمدن این حوادث و شرایط فرصت هستند. در اوج ناامیدی نباید شیطان فرصت نفوذ بیابد، فورا به خدا پناه ببرید و تدبیر امور را به او بسپارید.
به قول مولانا:
کافیم بدهم ترا من جمله خیر/ بی‌سبب بی‌واسطهٔ یاری غیر
کافیم بی‌نان ترا سیری دهم/ بی‌سپاه و لشکرت میری دهم
بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم/ بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم
کافیم بی داروت درمان کنم/ گور را و چاه را میدان کنم
محو محبت و دلسوزی استاد مشفق هستم، به من درس زندگی می‌دهد و ختامه مسک می‌کند: «هنگام مریضی چهار عمل انجام دهید: ۱. به خدا رجوع کنید؛ ۲. به اندازه توان و بضاعت صدقه دهید؛ ۳. مداوا و معالجه را در حد اعتدال انجام دهید؛ ۴. بر خدا توکل کنید.»
استاد مولانا مفتی محمدقاسم حفظه‌الله براساس سنت نبوی همیشه احوال شاگردان و مریدان و وابستگان را جویا می‌شود و آنها را با محبت می‌نوازد و برای تزکیه و ارتقای معنوی به آنها درس زندگی می‌دهد.

ما کجا، آنها کجا
مراحل درمان طولانی می‌شود و روزها پی‌درپی می‌گذرند و من فرصت بیشتری برای یزدگردی می‌یابم. پیش از آنکه از زاهدان به سمت یزد حرکت کنم، یکی از دوستان به من گفت: با لباس “بلوچی” در شهر نگرد ممکن است به شما بی‌احترامی کنند. اما وقتی آنجا رسیدم چیز دیگری مشاهده کردم. در این مدت از جاهای مختلف دیدن کردم به‌جز احترام چیزی ندیدم، شاید در شهر خودم بعضاً در برخی ادارات اینگونه نباشد!
لباس «بلوچی» در یزد بیگانه نیست به‌‎ویژه در بیمارستان‌ها و کارگاه‌ها. مهاجران افغانی و بلوچ‌های مهاجر زیادی سال‌هاست در این شهر زندگی و با کارگری امرار معاش می‌کنند. مهاجران افغانی را جنگ‌های فرسایشی و بی‌کفایتی حاکمان به این دیار کشانده و بلوچ‌های مهاجر را محرومیت و بی‌توجهی مسئولان و نخبگان رهسپار یزد کرده است. اما یزدی‌ها با گشاده‌رویی آنها را در شهر خود جای داده، برای آنها اشتغال‌زایی کرده، خانه‌های خود را به آنها اجاره داده و حقوق شهروندی خود را بین آنها تقسیم کرده‌اند.
برخی این مهاجرت بلوچ‌ها را به دیگر شهرهای ایران «انفجار قومیتی» می‌دانند که می‌توان از دو بُعد مثبت و منفی آن را مورد بررسی قرار داد. از بعد مثبت می‌توان گفت: بلوچ‌ها با مهاجرت به دیگر شهرهای ایران فرصت امرار معاش و زندگی بهتر می‌یابند و می‌توانند با استفاده از برنامه‌های اقتصادی و آموزشی آنجا آینده‌شان را بهتر بسازنند. اما از بعد منفی باید گفت: ترک منطقه و هجرت به جای دیگر سبب می‌شود به مرور زمان آیین و فرهنگ خود را از دست دهند و در فرهنگ بومی شهر جدید ذوب شوند و در آینده احتمال «تغییر هویت» نیز دور از انتظار نیست. دیگر اینکه دیگران استان ما را خالی و فرصت را مناسب می‌بینند و برای اجرای طرح‌های فرهنگی و اقتصادی با نیروی وارداتی به استان ما سفر می‌کنند؛ طبق گزارش‌های میدانی که بنده انجام دادم بیشتر پیمانکارهای استان ما شهرستانی و غیربومی هستند.
نکته آنکه مشهور و معروف است که استان‌ ما، سیستان‌وبلوچستان استانی محروم و کم‌برخوردار است. در همین سفر اخیر دکتر روحانی همه‌جا بحث از محرومیت و مأموریت رفع محرومیت بود. بیاییم قدری با خودمان روراست و صادق باشیم و باور کنیم که محرومیت استان ما تنها نتیجۀ تقصیر مسئولان دولتی نیست، ما هم مقصریم. سرمایه‌داران و نخبه‌های ما هم مقصرند. روی سخن با نخبه‌ها و سرمایه‌داران است. آنها به فکر رشد اقتصادی و اجتماعی جامعه بلوچ نیستند و هرکدام به پستی می‌رسد سعی می‌کند برای آینده اندوخته‌ای جمع کنند و هرکس تخصصی کسب می‌کند حاضر نیست با هزینه کم آن را در اختیار مردم کم‌درآمد خود قرار دهد. در یزد چنین نبود و چنین نیست؛ سرمایه‌داران فقط به رفاه خود نمی‌اندیشند، آنان به فکر همه هستند.
در جامعه ما فرهنگ “وقف” و موقوفات رایج نیست. به رفاه اجتماعی کمتر توجه می‌شود اما می‌بینیم یک خیّر از تهران بلند می‌شود می‌آید در استان ما مدرسه می‌سازد. اما وقتی یکی از مردم ما سرمایه‌دار می‌شود برای رفاه خانواده‌اش سرمایه‌اش را به شهرهای برخوردار منتقل می‌کند و مردم جامعه خودش را در محرومیت رها می‌کند.
ما در استان بهترین پزشکان متخصص را داریم اما مردم ما برای درمان به شهرستان‌ها می‌‎روند. چرا هزینه‌های پزشکی در یزد کم و در استان ما بسیار است؟ پاسخ اینکه آنجا (یزد) تخصصص در خدمت مردم است، اما اینجا (سیستان‌وبلوچستان) تخصص منبع درآمد شده است؛ تفاوت محسوس و مشهود است.
در همین مدت فرصتی فراهم می‌شود تا به یکی از کارگاه‌های تولیدی یزد سر بزنم، شاید باور نکنید که آنجا زی‌آستونک کامپیوتری (سوزن‌دوزی‌های مخصوص لباس زنان بلوچ) می‌زدند. از یکی پرسیدم مگر یزدی‌ها زی‌آستونک استفاده می‌کنند، گفت: نه، برای  بانوان استان شما می‌زنیم!
در چنین شرایطی ضرورت دارد علمای استان به ترویج فرهنگ کارآفرینی، جهت‌دهی فعالیت‌های اقتصادی و دیگر کارهای اجتماعی هم روی بیاورند و به‌جای تأسیس مکاتب و مدارس دینی (در جاهایی که نیاز نیست) به تأسیس دارالایتام، مراکز ترک اعتیاد، مؤسسات خیریه، کارگاه‌های تولیدی کوچک و بزرگ  بپردازند و خیّرین و توانمندان را به این سمت سوق دهند. مردم ما باید روی پای خود بایستند. باید به انتظارها از دولت و دلخوش‌شدن به اینکه پایتخت‌نشینان برای ما کاری خواهند کرد، پایان داد.
یادمان باشد که به قول سعدی علیه‌الرحمه:
به غم‌خوارگی چون سرانگشت من/ نخارد کس اندر جهان پشت من

و اما پایانِ خوش سفر…
بیمارم مرخص می‌شود، اما تا آمدن جواب آزمایش‌ها باید در یزد بمانیم. در این مدت به نسخۀ دعادرمانی استاد قاسمی عمل می‌کنیم و به کثرت «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» را می‌خوانیم و در روز موعود به پزشک معالج مراجعه می‌کنیم. مضطرب و نگرانیم که مبادا آن بیماری خاص صحت داشته باشد. اما خداوند به یکباره همه چیز را تغییر می‌دهد و ناامیدی را به امید و بیماری را به صحت تبدیل می‌کند. دکتر می‌گوید: «جای تعجب است؛ همۀ آزمایش‌ها آنچه را ما تشخیص دادیم به کلی نفی می‌کند. خوشبختانه خداوند در حق شما معجزه کرده و مریضی شما را به یکباره به صحت و سلامتی تبدیل کرده است!»
خداوند را سپاس می‌گوییم و با خوشحالی مطب دکتر را ترک می‌کنیم. الان باید بی‌درنگ برگردیم به زاهدان. “امید” بسیار دلتنگ است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت ماست. برای تهیۀ بلیت قطار، به سایت سمتیک می‌روم اما قطار دقایقی پیش یزد را ترک کرده است. همین هنگام گوشی‌ام زنگ می‌خورد، شماره ناشناسی روی صفحه می‌افتد؛ سلام برادر، من فلانی‌ام (اسحاق) با سواری از اصفهان می‌آیم و در مسیربازگشت به زاهدان هستم و شما را هم با خود می‌برم. ساعت 7 شب راهی زاهدان می‌شویم و سرانجام پس از 13 روز، ساعت 2 بامداد به انتظار امید و همه نگرانی‌ها پایان می‌دهیم؛ فلله‌الحمد.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید