امروز :جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳

بهار در پاییز!

[دل‌نوشته‌های یک روزنامه‌نگار اهل‌سنت از بازدید بیست‌وسومین نمایشگاه مطبوعات]
بهار در پاییز!

هر سال، همین روزها، بهار در پاییز جلوه می‌کند! نمایشگاه مطبوعات و دیدار از آن، برای کسی که با خبرهای روز زندگی می‌کند؛ روزهایی برای نفس کشیدن است.
گرچه گلایه‌ها هست از نبود آزادی در نوشتن و بیان؛ ولی اگر این هم نبود، فریادها که نه! زمزمه‌هایمان را کجا می‌بردیم؟
این روزها که می‌دانیم از جنس روزنامه‌، جایی برای عرضه هست، بی‌قرار می‌شویم و باید برویم… این تنها سفری‌ست که می‌روم و خسته نمی‌شوم. وقتی صبح زود در فضای مصلا، به ورودی‌های نمایشگاه وارد می‌شوم، انگار در باغی قدم می‌گذارم که رنگ‌رنگی گل‌هایش چشمم را نوازش می‌دهد. از همان ابتدا تا انتهای سالن، تیترها را می‌بلعم! جان کلام، در تیتر متن پنهان است، اگر گیرایی تیتری، متوقفت کرد تا مکث کنی و بخوانی، آن‌هم تا آخر، یعنی: نویسنده را دست‌مریزاد  گفته‌ای و او موفق عمل کرده است.
در نگارش متن‌های روزنامه‌ای، این عنوان است که قاب و دکور و ویترین سخنت می‌شود و با آن، مخاطب را مهمان تالار متن‌ات می‌کنی، پس گزینش  و انتخاب زیبایی و با معنایی و رازآلودگی، اصل پذیرش این دعوت می‌شود.روی یکی از دیوارهای بزرگ نمایشگاه، تیترهای روزنامه‌ی “همشهری” درج شده بود که در نگاه اول، بازدیدکننده را مجبور به توقف می‌کرد.

اولین ساعات بازگشایی بود که به ورودی سالن هیجده، قدم گذاشتم. حس خوبی داشتم. من روزنامه و شغل روزنامه‌نگاری را دوست دارم، با تمام خطرها، تهدیدها و به قول بی‌انصافانی؛ نوشته‌های بازاری‌اش!
قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم تا با دقت همه‌چیز را رصد کنم، خلوت بود و این فرصت خوبی بود تا بی‌همهمه، سراغ روزنامه و مجله‌های مورد علاقه‌ام بروم.

اول سراغ غرفه «ندای اسلام» رفتم که برایم معنای خاصی دارد… لباس سفید غرفه‌نشینان و سپیدی قلب بی‌غل‌وغش‌شان و بوی «زاهدان» و «مکی» و «مولانا» که مرا از کرمانشاه به تهران می‌کشاند… صداقت و سادگی این قسمت از ایرانِ من، در حدی بی‌مرز، برایم ستودنی است… من و این وابستگی غریب که گاهی تعجب دیگران را تحریک می‌کند و این دل‌بستگی عجیب که خودم هم اوقاتی  غافلگیرش می‌شوم!
چند ساعتی در غرفه ماندم و با آدم‌های گوناگونی برخورد کردم… دو خانم که یکی استاد دانشگاه بود و از من خواست که مجله را به او معرفی کنم و دیگری مردی مسیحی که حرف‌های عجیبی می‌زد و دو نوجوان که درباره‌ی اهل‌سنت سوال می‌کردند و یک آخوند که با هم کمی بحث کردیم و از جسارت من در شگفت بود.
غرفه‌ی  فصل‌نامه «مهرنامه» را از دست ندادم و چند جلد از این مجله‌ی وزین را هدیه گرفتم و چند بار کنج و دنج‌های غرفه‌ها را گشتم و دنبال ایده و حرف‌های تازه بین روزنامه‌ها بودم. برای شارژ گوشی و نفس تازه‌کردن به غرفه “ندای اسلام” برگشت، در همین اثنا، روزنامه‌نگاری از روزنامه «مردم‌سالاری» هم به غرفه آمد و سوال‌هایی پرسید… از جواب‌های من تعجب کرد، پرسید:
اهل زاهدانی؟
گفتم: نه، از کوردستان اینجا آمده‌ام!
وقتی از مواضع اصلاح‌طلبان در قبال مردم اهل‌سنت دفاع کرد و آنها را تنها همراهان و هم‌صدایان با ما خواند؛ از عدم دعوت بزرگان اهل‌سنت، ازجمله مولوی عبدالحمید و کاک حسن گفتم و مواضع عجولانه‌شان درباره کوردها و حوادث اخیر گفتم، جاهایی کم می‌آورد، ولی آن‌قدر شجاع بود که بگوید: بله…اشتباه کردیم… وقتی از غرفه خارج می‌شد همچنان سردرگم نگاهم می‌کرد که گویی از سیاره‌ای دیگر بر این غرفه نازل شده‌ام!

نزدیک ظهر بود که صداهای بم و شعارگونه‌ای سالن را اشغال کرد؛ دقت کردم  که ببینم موضوع چیست، آقای یعقوب شه‌بخش که متوجه کنجکاویم شده بود، گفت: مال‌باختگان موسسه‌های مالی، اعتباری هستند که تقریبا هر روز می‌آیند و به اصحاب رسانه تذکر می‌دهند که صدایشان را منعکس کنند و مشکل‌شان را در مطبوعات درج کنند… نزدیک‌تر که شدند، شعارها دیگر گنگ نبود: «رسانه‌های خاموش، انعکاس، انعکاس»…. «صدا و سیمای ما… ننگ ما… ننگ ما…» و… سریع خودم را به آنها رساندم و عکس و فیلم گرفتم.مردم چه بی‌پناه شده‌اند این روزها… به جایی خود را رسانده‌اند که به خیال‌شان می‌توانند به فریادشان برسند و چه ناسپاس خواهیم بود اگر صدای مردم را به دیگران نرسانیم!

بعد از ظهر، آرام‌آرام جمعیت بیشتری به نمایشگاه آمد… غرفه‌ها شلوغ شدند… چند چهره‌ی آشنا و صاحب قلم هم به «ندای اسلام» آمدند… حین خروج از سالن شماره هیجده، آقای صدیق قطبی را دیدم… چه سعادتی نصیبم شد، وقتی چهره ی آرام و اقیانوس وجود نحیف کاک صدیق قطبی پایان زیبایی را برایم رقم می‌زد؛ همانی بود که در تصور داشتم؛ صاحب متن‌های عمیق ادبی، ژرف روبرویم ایستاده بود و من پرخروش و حرف، در برابر کوهی ایستاده بودم…
وقتی قدم‌هایم، نمایشگاه را ترک می‌کرد؛ کویر (زاهدان) و شرجی (شمال) و ازدحام غبارآلود تهران را در ذهن داشتم که با این حجم پارادوکس، تلفیق زیبایی ساخته بود.
روز زیبایی برایم رقم خورد و امیدوار به دیدار سال آینده، شهر بی‌آسمان را ترک کردم.
به عنوان کسی که سال‌هاست می‌نویسد، باید بگویم: روزنامه‌نگار، کسی است که درد را لمس می‌کند و باید برای مردمش بنویسد و اگر چنین نبود؛ وای ما… که «قلم به‌مُزد» لقب می‌گیریم.


دیدگاههای کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بخوانید