آغاز فصل پاییز با ماه «مهر» است؛ ماهی که دربهای مدارس با آن باز میشوند و سکوت سهماهی آن با خنده، شور و شوق دانشآموزان در هم میشکند و فضای مدارس حال و هوای خاصی به خود میگیرند. راستی آیا این خوشی و شادی به همه میرسد و با شنیدن، باز آمد بوی ماه مدرسه/ بوی بازیهای راه مدرسه، سیمای همه شاد میشود؟ این ماه برای همه خاطره خوشی به همراه دارد یا نه، شنیدن ماه مهر برای بعضیها مصادف است با خاطرههایی تلخ از این مکان؛ خاطرههای همچون: ترک تحصیل بهخاطر تبعیض و بیمهری بعضی معلمها، عدم توانایی تهیه لوازمالتحریر و لباس فرم بهخاطر «فقر» و یا «معضل» بیشناسنامهای که گره كوری است روی باقی دردها.
اگرچه اگر اهل درد باشــید، با خواندن این نوشته غمتان هزار برابر میشود و اگر بیدرد باشید چیزی از آن دستگیرتان نمیشود، اگر کسی هستید که غصه آدمهای دیگر را میفهمید، ولی کاری از دستتان برنمیآید، باز خواب و خوراکتان را میگیرد؛ ولی با همه این حرفها پیشنهاد میشود دلتان را در دستتان بگیرید و این نوشته را بخوانید.
روایت اول
روزهای گذشته جلو چشمانش رژه میروند. روزهایی که بهخاطر فرار از مدرسه به خانه پناه آورد. اینها را مرجان میگوید و ادامه میدهد: «انگار سرنوشتم را با آب سیاه روی پیشانیام نوشته بودند. زخمزبان معلم و دوستانم تازیانهای بود که روحم را میآزرد و هرروز رنجورتر از قبل میشدم. آنها به همهچیز من گیر میدادن؛ به اینکه دختر خجالتی هستم، حرف نمیزنم و اینکه لنگانلنگان راه میروم که خودم هیچ نقشی در آن نداشتم. عامل فلجشدنم دکتر بود که بهخاطر ندانمکاریاش پایم را از من گرفت. طاقتم طاق شد. مدرسه را رها کردم خانه را که بهترین سنگر برای تنهاییام بود اختیار کردم. حالا گاهی جلو درب خانهام مینشینم و کودکانی را که به مدرسه میروند تماشا میکنم.
روایت دوم
“حالا کاری ندارم. ولی همان یه ذره پولی که داشتم را زدم تو سیگار و دود کردم، بعدش افتادم به دلهدزدی. صندوق صدقه خانه را بزن، جیب آقا را بزن، جیب مامان را بزن، این را بزن او را بزن تا اینکه یک سال گذشت چهار ستون بدنم را هم نمیتوانستم جابهجا کنم.” او خودش را سینا معرفی میکند. وقتی از او میپرسم چرا به این روزگار افتادی؟ قطره اشکی در چشمانش میجوشد اما اجازه جاری شدن را نمیدهد. اینگونه از شروع بدبختیاش میگوید: همه اینها برمیگردد بهروزهای مدرسه، درسم بد نبود همیشه حضورم در کلاس پررنگ بود تا اینکه روزی با تأخیر وارد کلاس شدم. معلم به من نگاهی انداخت و گفت: برو بنشین. بعد چهره گرداند به دوستم که مثل من دیر به کلاس آمده بود اما «بلوچ» نبود. نزدیک آمد سیلی محکمی آشنای گوشش کرد و گفت: این بلوچ است، آیندهاش معلوم است؛ فردا دنبال قاچاق مواد مخدر و گازوئیلکشی میرود شغلی دارد، اما تو باید درس بخوانی تا بهجایی برسی. برخورد این معلم تخم نامیدی را در ذهنم کاشت. دیگر علاقهای به درسخواندن نداشتم؛ با دوستان ناباب همراه شدم و این شد روزگارم.
روایت سوم
خانهای محقر و خالی. تنها وسایل اتاق یک فرش کهنه، چند دست رختخواب و یک گاز کوچک است که روی زمین گذاشتهاند. چند لباس هم با میخها روی دیوار آویز شده و همین.
بچههای 7، 10 و 12 سالهاش را در خانه تنها میگذارد. میگوید چارهای ندارد. برای کلفَتی به خانه مردم میرود، رختهایشان را میشویَد و در عوض پولی دریافت میکند تا خوراک بچههایش را تأمین کند. میگوید: فرزند بزرگم را به مدرسه فرستادم، آرزو داشتم فرزندم درس بخواند و آیندهی روشنی داشته باشد. دلم شاد و پر اميد بود تا اینکه روزی به مدرسه رفتم، پایان سال بود، امتحان ثلث سوم نزدیک بود، آنجا رسیدم معلم به من مقداری برگه داد و سفارش کرد تا آنها را پنهان کنم بعد به پسرم بدهم. این برگهها، سؤالات امتحان نهایی بود که معلم جواد آنها را چند روز قبل از شروع امتحان به من داده بود تا به دست فرزندم برسد!!! اوراق دستم بود، به خانه آمدم، آنها را داخل خانه کنار دیوار گذاشتم. پدر بچهها متوجه آنها شد دید همه برگههای امتحانی ثلث سوم هستند. پرسید اینها از کجا؟ گفتم: معلم جواد به من داد. پدر جواد از همان روز با رفتنش به مدرسه مخالفت کرد. این برایش بهانهی خوبی شد تا جواد را برای درسخواندن نگذارد و او را همراه خودش برای کار ببرد. مادر جواد درحالیکه غمگین بود، گفت: میدانید، معلمها بهخاطر اینکه پیش مدیر از خود وجهه خوبی نشان دهند این کار را میکنند تا بگویند در تدریس دانشآموزان، از هیچ تلاشی دریغ نکردهاند، غافل از اینکه این عمل غیرقانونی و غیراخلاقی این معلم، سبب تضعیف پایه علمی دانشآموز ، عدم قبولیاش در مقاطع بعدی و دانشگاه و در نتیجه سرخوردگی و ترک تحصیل میشود.
روایت چهارم
خانه و زندگي مردم حاشیهی زاهدان را غبار شومی از «فقر» پوشانده است. مشكلات جدي دارند. داخل خانههاي گرم، بدون هيچ وسيله سرمايشي تابستان گرم را سپری ميكنند. بيشناسنامگي هم گره كوري است روي باقي دردها.
پسران لباسهای رنگي پوشیدهاند و در كنار هم نشستهاند. ايوان مسجد پرشده است از پسران رنگارنگ. صدایشان در فضا پيچيده است، سرهايشان را تكان ميدهند و مدام تكرار ميكنند: «والتین والزیتون». “قاعده نوارنی” برای آموزش قرآن روبهرویشان باز است و آثار گرما بر صورتشان هويداست، ولي بازهم لبخند ميزنند. يكي از كودكان از جمع بيرون ميشود. فارسي بلد نيست اما كودك آرام و سربهزیر سعي ميكند به فارسي بگويد شناسنامه ميخوام تا برم مدرسه. مولوي مسجد هم از این مشکل گلايه دارد و ادامه میدهد: افرادی که مدرسه دولتی رفتهاند بهتر قرآن را یاد میگیرند چون با حروف آشنا هستند، علاقهشان به آموزههای دینی نیز بیشتر میشود.
روایت پنجم
ناکو کریم خانهای را نشان میدهد که درب کوچکی دارد. دختری که چشمهایش از هوش و زیبایی میدرخشد بیرون میشود. ثریا نام دارد، 10-9 سالی دارد. بچهای در آغوش دارد که کوچک است و هنوز شیر میخورد. مادرش فلج است و شیری به سینه ندارد. پدرش یارانهاش را جمعوجور میکند تا شــیرخشک بخرد. تروخشــک کردن بچه با ثریا است. درس را رها کرده تا از برادرش نگهداری کند، چون اولین چیزی که در ماه مهر به ذهن خانواده فقیرش میرسید، تهیه لوازمالتحریر بود؛ مداد، پاککن، مدادتراش، چند دفتر 100 برگ و لباس فرم که پدر پریا توان خرید آنها را نداشت.
پایان روایت
روایتهای فوق که مشتی نمونه خروار از اوضاع اینروزهای بسیاری از خانوادهها در آغاز ماه «مهر» است که فرزندانشان بهخاطر «بیمهریهای یک معلم» و یا «اوضاع بد اقتصادی»، بهجای نشستن پشت میز و نیمکت مدارس، یا به «کودکان کار» ملحق شدهاند و یا اینکه حیران و سرگردان دنبال سرنوشتی نامعلوم، و البته شاید هم معلوم و ناخوشایند، در حرکتاند.
راستی این کودکان که در قبال شرایط بد اقتصادی خانواده و کشور مقصر نیستند. این حق طبیعی آنان است که همچون سایر همسنوسالان خود درس بخوانند و مراحل آموزشی را به پایان برسانند. ترک تحصیل یک دانشآموز بهخاطر برخورد نامناسب یک معلم که سبب تحقیر و توهین به او شود، و یا بهخاطر مشکلات اقتصادی که نشأتگرفته از تبعیض در یک جامعه است، از وی یک انسان عقدهای و مظلوم میسازد که در قبال تمام افراد و سیستم جامعه ذهنیتی منفی خواهد داشت.
دیدگاههای کاربران