کودکان کار، کودکان وحشت، کودکان تجاوز، کودکان بیآرزو…
کودکان کار، این نوگلان تازهنفس که کمان پشتشان زیر سنگینی بار گران زندگی خم شده است. چه آنها که از بدو تولد، همچون رازی سوخته، بر دوش مادران فلکزدهشان، چشم به دست دیگران دوختهاند، و چه آنها که در کورههای آجرپزی، همچون خشتهای خام، با جهانی سرشار از آرزو و تمنا، پای در آن گذارده و در میان آتش سوزناکش، پخته و شاید هم میسوزند!
کودکان وحشت؛ نهالهایی که در هجوم تبرهای آشنا و شعلههای زبانشان، فصل رازناک پاییز را به کوچ میکشانند…
کودکان تجاوز؛ غنچههایی که در ارتعاش خاکستری انسان…نه، حیوان… به ترسیم نقش خاموش زندگی ایستادهاند… روزی هزار بار، ایستاده میمیرند و در هجوم بادهای دوره گرد کثافت تاریخ، روی تن زخمیشان پیاده میشود.
کودکان بیآرزو؛ ابرهای بیترجمه سرگردانی که در عبور از حادثه، به اضطراب برگ رسیدهاند و نهایت باورشان رسیدن به قله زوال است!
بر دوش شهر، نظاره کن؛ ببین چقدر کودکانی که راوی الفاظ کهنه بیمهری من و تو اند… فرشتگان معصومی که قربانی کابوس شهوت و فریب، شرنگ نفرت به رگ زندگیشان تزریق شده است. این پرندگان بیآب و دانه را به آغوش زندگی بازگردانیم که ناقوس مرگ، دنیایشان را به تاراج برده است… بگذاریم کودکی کنند….
دیدگاههای کاربران