فرصتی فراهم شد تا به اتفاق داش مجید؛ برادر بزرگترم نزد آصف برویم…
نخستین بار نام عزیز “آصف” را در میان اشکها و نغمههای آهنگین و پرسوز شیخالتفسیر مولانا محمد حسین گرگیج حفظهالله، شنیدم…
زنگ تفریح بود. اساتید حوزه همه جمع بودند. چای لبسوز هنوز بر سر سفره بود که استاد با صدایی گرفته، برخواسته از دلی حزین گفت: “دیشب روستای “ایمر” بودم، پیش یک برادر و دو خواهر معلول-گریه شانههای استوار استاد را لرزاند و دلهای ما را غرق احساس کرد- اشکهایش را با دستمال سفیدش پاک کرد و گفت: اگر در زندگیام هیچ کار نیکی نکرده باشم، خوشی و سروری که دیشب با رفتنم در دل آن سه معلول وارد آمد، برای آمرزشم بس است!»
آصف رخشانی متولد ۱۳۶۷ است. با دو خواهر بیست و چند ساله در منزلی دوخوابه روزگار میگذراند…
منزلِ آصف جایی دِنج و کم رفت و آمد است!؛ ایمر ملاساری، انتهای کوچهٔ “مولوی”، آدرس منزل آصف است.
آصف و دو خواهرش تا ده سالگی زندگی سالم و پرتحرکی داشتهاند، به مدرسه میرفتهاند، در کوچههای دِه با بچهها بازی میکردهاند، اما به تدریج تمام بدنشان جز انگشت شصت دست راست فلج و استخوانهایشان فرسوده شده است…
تنها دلخوشی و انیس لحظههای تنهایی آصف، انگشت شصت دست راستش است که با آن صفحهٔ گوشیاش را لمس میکند، مینویسد، میخواند، میخنداند و با دوستان مجازیش حالی میکند.
آصف با این کار توانسته خلوت اتاقکش را به فضایی گرم و صمیمی برای خود و دوخواهرش تبدیل کند…
آصف راضی به تقسیم خداوند درستکار دانا است، از اینکه دو چشم و زبان و گردن و مغز و قلب و معدهاش اندکی بهتر کار میکنند، شکرگزار خداوند است و با زبان حالش زمزمه میکند:
یکی درد و یکی درمان پذیرد / یکی وصل و یکی هجران پذیرد
من از درمان و درد و وصل و هجران / پسندم آنچه را جانان پسندد
….
قدری نشستم و با فضای آنجا ارتباط برقرار کردم. احساس کردم قطعهای از بهشت است. حضور قادر درستکار دانا را بیشتر و بهتر میشد در آن کوشک حس کرد!
مادر آصف سنگ صبور این بزم کوچک است؛ شگفتی قدرت خدا در درونمایهٔ چهرهاش هویدا بود و عشق به معنای واقعی کلمه در تار و پود مادر آصف پیدا بود…
بچههای معلولش را خیلی دوست میداشت، با آنکه بزرگ شده بودند آنها را با عشق تر و خشک میکرد. مادر آصف میگفت: “این صبوری هم از طرف خدا است!” معلوم بود خیلی خسته است و حرفها برای گفتن دارد.
توی دلم گفتم: خدا چقدر این مادر را دوست داشته که سرپرستی این فرشتگان زمینی را به وی سپرده است!
پدر آصف هم پیرمردی دردمندِ رنجکشیده و زخم فقر دورانخوردهای است که گوشهایش خوب نمیشنوند، شاید به همین خاطر است که زیاد با مهمانان دَمخور نیست.
حالم خیلی بد شد وقتی از مادر آصف شنیدم که در اوایلِ این درد استخوانفرسا، دکترها با تشخیص غلط به آصفِ هشت ساله قرص اعصاب دادهاند!
بگذریم که این داستانِ بس غمانگیز، جگرسوز شرحی دارد.
وقتی مجلس کوتاه و پرمعنا و احساس ما به پایان رسید، لختی آصف را به آغوش کشیدم و این اشعار را با خودم زمزمه کردم:
غم مخور برادرم
در خانهات درختی خواهد رویید
و درختهایی در شهرت
و بسیار درختان در سرزمینت
و باد پیغام هر درختی را
به درختی دیگر خواهد رسانید.
و درختها از باد خواهند پرسید:
در راه که میآمدی “آصف” را ندیدی؟!؟
دیدگاههای کاربران