جامعهی اهلسنت کشورمان با تمام پراکندگی جغرافیایی که روی نقشه میبینیم، به معنای واقعی یکرنگ و یکدل هستند. آنچه بهعنوان پراکندگی از آن یاد میشود، حتی باوجود تفاوتهای قومی و زبانی و نژادی هرگز نتوانسته آنان را از هم دور کند. کلمهی «الله» چون محوری محکم آنان را از شمال تا غرب، از غرب تا شرق و جنوب، چنان به هم پیوند داده که هیچ عاملی نمیتواند موجب ازهمگسیختگی آنان شود.
سفر نگارندهی این سطور از کرمانشاه تا زاهدان به هدف دیدار از دانشگاه دارالعلوم و مسجد مکی و مولانا عبدالحمید صورت گرفت. باید بهعنوان کسی که سالهاست برای مردم مینویسم، میرفتم و آنچه از نگاه یک زن سُنی مهم است را مینوشتم. در بخش اول سفرنامه که محور آن دیدار با «مولانا» و بازدید از «مکی» بود، دوستان را منتظر گذاشتم تا بخش دوم را خدمتشان تقدیم کنم.
برخلاف تصوراتم، «مکی» چنان باعظمت بود که در خیال هم نمیگنجید؛ سیستمی منظم با سنجیدگی و افتخار در قلب زاهدان میتپید. با راهنمایی برادرم عبدالحکیم شهبخش، تمام قسمتهای اداری، فرهنگی و آموزشی آن را دیدم. مجلهی وزین “ندای اسلام” هم از همین آبشخور سیراب میشد و همچنین سایت “سنیآنلاین” که با رویکردی اعتدالی اخبار اهلسنت را رصد و به اطلاع مشتاقان میرساند. پنج زبان مهم و زندهی جهان، گزارشها، یادداشتها و سایر مطالب سنیآنلاین را در خود جای داده بود.
سراغ رابط من با مجلهی ندای اسلام، برادرم یعقوب شهبخش را گرفتم که متأسفانه حضور نداشتند و موفق به دیدار با ایشان نشدم.
نظم موجود در سیستم، شگفتانگیز بود و البته دور از انتظار هم نبود؛ چراکه با دستان توانای کارشناسانی اداره میشد که هر کدام در رشتهی خود متخصص بودند.
خبر غافلگیرکننده برای من، دعوت مولانا [عبدالحمید] برای همراهی ایشان در یک مراسم عروسی بود. با اشتیاق پذیرفتیم و همراه ایشان و خانوادهی برادرم عبدالحکیم به مراسم عروسی رفتیم؛ چیزی که من برای درج و تکمیل سفرنامهام سخت به آن محتاج بودم. چهرهی مهربان زنان و کودکانی که با لباسهای زیبای بلوچی مرا به صدر مجلسی و کنار عروس بردند، هرگز از خاطرم محو نمیشود؛ انگار من آنها را میشناختم و آنها نیز مرا …هیچ احساسی از غربت نداشتم. راحت به همدیگر سلام میدادیم و لبخند میزدیم. وقتی فهمیدند من مهمان «مولانا» هستم، لطفشان را دوچندان کردند. مهر این مردم سالها بود که در جانم میجوشید و امروز با این دیدار و این مراسم، غلیان میکرد و بیرون میجهید.
من قسمتی گمشده از وجودم را میان این مردم یافتم، همان احساسی که برایم غریب نبود و باید بروزش میدادم.
خدایا!
این چهرههای آشنا، این لبخندهای مهربان را کجا دیده بودم که حتی یک لحظه میانشان از خودم دور نشدم؟ کدام رشته ما را به هم پیوند میداد که چنین مشتاق، با لهجهی زیبای بلوچی، درکشان میکردم؟ اینجا من به ترجمهی نگاه نیاز نداشتم. پر از حس خوبی بودم که «مولانا» مسبب آن شده بود.
ساعتی بعد مجلس عروسی را با تمام زیباییاش و عروس و لباس بیمانندش ترک کردیم. دوباره بهطرف مکی راه افتادیم. همسرم همراه مولانا، من و پسرم با خانوادهی برادرم عبدالحکیم بودیم. نزدیکشدن به مکی و گلدستههایش قلبم را به تپش میآورد. این نقطهی زمین، برایم نقطهی جوش زندگیام بود؛ انگار جایی بود که سالها بین خوابوبیداریم پرسه میزد. جایی که دور و نزدیک نگرانش بودم. مثل کودکی که مادر را بو کند و آرام بگیرد، آرامتر شدم.
خدایا!
چرا تَرک «مکی» و «مولانا» برایم سخت بود؟ میخواستم یکی بگوید: بمان… نرو… گفتند؛ به تکرار و به اصرار… ریشههایم در این خاک بود، نمیخواستم ترکش کنم، نمیخواستم… ولی این جریان بیاراده … مرا با خود میبرد و من بیآنکه بخواهم رفتم…
همان شب با دوستانی نرمتر از نسیم و سبکتر از خیال راهی زابل شدیم. خانوادهی دکتر عبداللهی، حقیقتاً شبیه گرمی سرزمینشان بودند و محبتی که از دلشان میجوشید و چون بیریا بود بر دل مینشست. هوای خنکی خیمهی جانم را درهم پیچید. شب خنکی بود. من از تمام آنچه دربارهی این دیار گفته و شنیده و خوانده بودم، ذهنم را خالی کردم تا راوی سفری از جان به جان باشم؛ نه آنچه در ذهنم رسوب کرده و مال خودم نیست.
دیروقت به زابل رسیدیم. تمام خستگیام را به سبکی بالش خیالم بخشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. فردایش با زوزهی باد از خواب بیدار شدم… یک لحظه خود را آنقدر سبک و خوشحال یافتم که سابقه نداشت. سه روزی که با خانوادهی دکتر عبداللهی گذشت، انگار از تقویم زندگیام کم نشد. چنان صمیمی و یکرنگ بودند که خیال میکردم بین فامیلهای نزدیکم هستم. این خصلت و لطف بلوچ بود تا در عمق جان هم نفوذ کند و هرگز از خاطر محو نشود.
نقطهی صفر مرزی در روستای «کُهک» هم رفتیم. افغانستانِ زخمی همان نزدیکیها بود. دلم برایش پرپر میزد. کاش مرزها نبود و میتوانستم گامهایم را در سرزمین شیرمردان و شیرزنان آزاده و باایمان افغان بگذارم.
کمکم زمزمهها برای بازگشت به کرمانشاه و پیوستن به روزمرگیها شروع شد و دلتنگیهای من هم آغاز …از طرفی خوشحال بودم که از خطهی سیستان به زاهدان برمیگشتیم و از طرفی ترک دوستان، سخت بود. وقتی دوباره به زاهدان رسیدم، همان حس عجیب در جانم لانه کرد.
باید با «مکی» خداحافظی میکردم. وداع با حاصل خوندل خوردنهای مولانا و نماد وحدت این مردم چه سخت بود. گلدستهها آرام نگاهم میکردند و در من غوغایی به پا بود. چطور میتوانستم از این مسجد، مولانا و مردم جدا شوم؟! حالم آشفته بود! کسی جرئت نمیکرد از من چیزی بپرسد یا سؤالی طرح کند. باید اینهمه دلبستگی را جا میگذاشتم و برمیگشتم… چنان با خودم در جدال بودم که هرگز تجربهاش نکرده بودم! باید از شهر حافظان قرآن، از شهر مولانا و مکی و دوستان خوبم دل میکَندم و نتوانستم.
همان شب قلبم را در مکی کاشتم تا جوانه بزند… تا نفس بکشد… بغضی غریب راه گلویم را بست و از شهر خوبان خارج شدم. جایی که نام زاهدان از روی تابلوهای جادهای محو شد، من دگرگون شدم و با احدی حرف نزدم… خسته بودم… انگار تمام خستگیهای دنیا به جانم هجوم آورد… بیقرار و ناآرام بودم… انگار وجودم را جاگذاشته بودم… من بیخودتر از خودم به کرمانشاه بازگشتم … من خودم را جا گذاشتم… کنار مکی، همراه مولانا و با دوستانی که دوستشان دارم …
خدایا!
مهیا کن تا دوباره بازگردم بهجایی که آنجا همهچیزم را جا گذاشتم.
بسیار زیبا و با محتوایی پر از عشق و محبت به دوست، دوستی که مکی و زاهدان با نام او درخشش دارند و نام و مکی اش تا ابد زنده خواهند ماند.
احساسات خواهر گرامیمان بسیار باارزش و ستودنیست.