دهم رمضانالمبارک را بیشتر با یک حادثة تلخ به خاطر دارم. حادثة وداع با شخصیتی برجسته، عالمی فرهیخته، عارفی روشنضمیر، فقیهی توانا و سخنوری حقگو. شخصیتی که با وداعش کام ملتی را تلخ و امتی را به ماتم نشاند.
به بهانة دهم رمضانالمبارک شایسته است یادی کنیم از رادمرد شجاعت و حکمت، امامجمعة محبوب اهلسنت ایرانشهر، مدیر مدرسة دینی شمسالعلوم ایرانشهر و یار و همسنگر باوفای مولانا عبدالعزیز، مرحوم مولانا قمرالدین ملازهی رحمهالله.
مولانا قمرالدین ملازهی شخصیتی که امروز با گذشت 12 سال از وداعش، یاد و خاطرهاش همچنان در اذهان زنده است. یاران همسنگرش، بهویژه مردم ایرانشهر، منبر و محراب مسجد جامع نور و درسگاه شمسالعلوم تا به امروز نبودنش را احساس میکنند.
مولانا قمرالدین که تربیتیافتة بزرگانی همچون پدر بزرگوارش مولانا شمسالدین و شیخالحدیث مولانا محمد یوسف بنوری رحمهماالله بود، با ورودش در عرصة فعالیتهای اصلاحی، روح جدیدی از وحدانیت و یکتاپرستی در خطة پهرة (ایرانشهر) بلوچستان دمید و غبار خرافات و بدعات را از فضای آلوده منطقه زدود. و بهحق او همچون اسمش قمر و ماهی تابان و فروزان بر فراز آسمان ایرانشهر پرتو افشانی میکرد.
مولانا که لقب «خطیب بلوچستان» را دریافت کرده بود، بهدرستی که سخنوری ماهر و دلسوز بود، هرگاه لب به سخن میگشود همگان را محو و شیفتة گفتار دلنشیناش میکرد و اشکهای مخاطبان را بر گونهها جاری میساخت.
شجاعت و دلیریاش را همگان معترف بودند، از گفتن سخن حق باکی نداشت، و مصداق بارزی از «ولایخافون لومة لائم» بود. هر مجرمی از جرمش هراسان بود که مبادا مولانا قمرالدین از جرمش مطلع شود.
جرعههای نابی که از تزکیه و احسان نوش کرده بود، بتهای مادیت و شهرتطلبی را در نگاهش فرو ریخته بود. چنانکه در پاسخ به پیشنهاد تدریس در دانشگاه الهیات تهران چنین اظهار داشت: «در بلوچستان بیشتر به وجود من نیاز است و من صلاحیت و توان خود را در آن دیار صرف میکنم و به شهرت و مقام نیازی نمیبینم.»
برایم (نگارنده) سعادت بزرگی بود که توانستم آخرین سال حیات این استاد فرزانه را درک کنم. در سال تحصیلی 81-82 در مدرسة دینی شمسالعلوم ایرانشهر ثبتنام کردم. روز اول ثبتنام را بهخاطر دارم که در دفتر اساتید منتظر بودم که فرم ثبتنامم توسط ایشان امضا شود، تا به کلاس حفظ راه یابم. تا آن روز استاد را ندیده بودم. با ورودش به دفتر اساتید برای اولین بار چشمانم به چهرة نورانی و ایمانیاش افتاد. استاد از تحصیلات قبلیام سؤال کرد و پس از رایزنی با استاد شعبة حفظ، قاری اسدالله تاج فیروزه حفظهالله، موافقت خویش را اعلام کرد.
آن یک سال از نزدیک مراقب و نظارهگر اعمال آن شیخ فرزانه بودم. با وجود مشغلههای فراوان علمی هر از گاهی میآمد در کنار استاد حفظ مینشست و به قرائت حفاظ گوش فرا میداد. بارها دیدم که بر منبر جمعه از زحمتهای استاد حفظمان تقدیر میکرد.
بنا بر برنامه درسی کلاس حفظ، تنها روزهای جمعه فرصت شرکت در درس تفسیر استاد را داشتیم و همواره آرزو داشتیم که کی جمعه میآید تا در حلقة درس استاد بشینیم.
خطبههای جمعهاش شیوایی و دلنشینی خاص خود را داشت. دعاهای پرسوزش چشمها را اشکبار میساخت.
رسیدگی به امور داخلی مدرسه را اولویت کاری خود میدانست و با ماشین شخصیاش به انجام کارهای مدرسه میپرداخت و حتی از آن برای خرید علوفة گوسفندان حوزه و پر کردن کپسولهای گاز آشپزخانة مدرسه استفاده میکرد.
در امور مسجد و مدرسه حساسیت زیادی به خرج میداد و با طلاب متخلف با حکمت و قاطعیت برخورد میکرد.
اما خطبة جمعة اخیر حیاتش در ایرانشهر را بهخاطر دارم؛ آن روز ابری از غم و اندوه بر مسجد نور ایرانشهر سایه افکنده بود و گویا محراب و منبرش دریافته بودند که امروز روز وداع با یار است و آنها باید با یار مهربان و دیرینة خود وداع کنند. مردم اشکبار به پای سخنان شیخشان نشسته بودند و «خطبة وداع» را از زبان صادقش میشنیدند. مولانا در آن روز بر خلاف معمول سخن گفت و توصیههای زیاد و اکیدی به رسیدگی در امور مدرسه، مسجد و عیدگاه کرد و گفت: مردم! من این حوزه و مسجد و عیدگاه را اول به خدای خودم و بعد به شما میسپارم. همة شما باید از آنها حمایت کنید. (نقل به مضمون)
مولانا به این اکتفا نکرد و در آن روز از مردم ایرانشهر تعهد گرفت که پس از وی از مدرسه و مسجد حمایت کنند و حاضران نیز با بالا بردن دست، گویا بیعت نمودند تا خون در رگ دارند از نمادها و آرمانهای دینیاش پاسبانی خواهند کرد.
پس از این خطبة الهامی، مولانا عازم تهران شد و طی دو ماه در بیمارستان “مهرداد” تهران تحت مداوا قرار گرفت. رمضان آن سال «سامع» (کمکحافظ) نماز تراویح مسجد نور بودم و آرزو داشتم هرچه زودتر مولانا از تهران برگردد تا من در صف اول، کنارش نماز بخوانم. در جمعة نخست رمضان به یاد دارم که فرزندش مولانا محمد طیب حفظهالله، به مردم مژده داد که بیماری مولانا تا حدودی بهبود یافته و بهزودی باز خواهند گشت. با این مژده موجی از شادی مردم را فرا گرفت و جملة «الحمدلله» بر زبانها جاری شد.
دهه نخست رمضان درحال اتمام بود.چند روز از این مژدة امیدبخش سپری شد، اما خبری از تشریففرمایی آن شیخ بزرگوار نشد.
قضای الهی بر این بود که دیگر آن پیر فرزانه به سمت ما باز نگردد. ناگه سحرگاه پنجشنبه 15 آبان 1382/ 11 رمضانالمبارک 1424هـ.ق خبری از تهران به ایرانشهر رسید که شیرینی سحر را در کام مردماش تلخ گرداند. خبر رسید که مولانا پیک اجل را لبیک گفته و بهسوی پروردگار خویش شتافته است. (إنالله و إنا إلیه راجعون)
جنازة مرحوم مولانا قمرالدین ملازهی رحمهالله پس از انتقال به زاهدان در معیت حضرت شیخالإسلام مولانا عبدالحمید حفظهالله به ایرانشهر آورده شد. نماز جنازة ایشان با حضور اقشار مختلف جامعه پس از نماز جمعة 16 آبان 1382 در مصلای اهلسنت ایرانشهر به امامت شیخالحدیث مولانا محمد یوسف حسینپور، مدیر مدرسه دینی عینالعلوم گُشت اقامه شد و سپس برای خاکسپاری به بخش “دامن” ایرانشهر انتقال داده شد.
امروز 12سال از وفات آن استاد فرزانه سپری شده است. شاگردان و همسنگران مولانا توانستهاند با توکل بر الله و اتکای بر مردم برنامههای استاد گرانقدرشان را پیش ببرند و از یادگارهای و سنگرهای دینیاش پاسبانی کنند.
نکتة پایان اینکه در قرن حاضر در خطة بلوچستان علما و مصلحان زیادی به مهم دعوت، ارشاد و اصلاح پرداختهاند که امروز جز نامشان و یا خاطراتی که همکارانشان در سینههای خود جای دادهاند اطلاع دیگری از آنها در دسترس نیست.
نسل جدید ما نیازمند شناخت بزرگان، اندیشمندان و سلف صالح خویش است. این مهم میطلبد که بهمنظور حفظ آثار، اندیشهها، و خاطرات بزرگانمان آنها را از سینهها به کتابها بسپاریم، و این امر نیازمند همت همکاران، فرزندان و شاگردان چنین دعوتگرانی است.