- سنی آنلاین - https://sunnionline.us/farsi -

خلفای راشدین در اندیشه و آثار مولانا روم

مقبره مولانا روم در قونیه - ترکیهابوبکر در اندیشه مولوی نشانه توفیق خدایی است. او باور دارد که خدا بر ابوبکر موهبت کرد تا او را نخستین رفیق پیامبرش قرار بدهد و این  که وی نخستین یار پیامبر اکرم انتخاب شد را بزرگترین هدیه ای می داند که خدا بر ابوبکر عنایت کرده است .

 


خلفای راشدین در اندیشه و آثار مولانا روم

میرویس بلخی

چون     ابو بكر    آيت توفيق      شد        با چنان شه   صاحب  و صديق شد
چون عمر   شيداى آن   معشوق   شد        حق و باطل   را  چو دل فاروق شد
چون كه عثمان آن عيان را عين گشت        نور فايض بود و ذى النورين گشت‏
چون ز رويش  مرتضى  شد در فشان         گشت    او شير خدا   درمرج جان

مولوی و اثر همیشه ماندگار وی چون بحر بی کرانی است که هر چه از هشت صد سال به این سو غواصان دریایی علم وادب و معرفت در آن غوطه زده اند به همان اندازه صدف و گهر از عمق آن پیدا کرده اند و برای همین هم است که امروز پس از هشتصد سال از در گذشت وی، هر کسی بنا بر ارادتی که به این عارف و شاعر دارد، اندیشه ها و اشعار او را بر اساس استعداد خود موشکافی می کند و جنبه ای از گفتار این خداوندگار سخن را برای  دوستداران وی معرفی می نماید.
پژوهش روی اندیشه های عرفانی و ظرافت های اجتماعی- تاریخی مولوی کاری است نه چندان آسان و من باور دارم که برای موشکافی این بخش از اندیشه های مولوی، انسان باید جانب احتیاط را رعایت نموده و با دقت به آن دست زد؛ زیرا مولوی با اندیشه های شگرف خود در زمان ما که متاسفانه دو نهاد دانشگاه و مدرسه در دو جریان فکری و جبهه ای قرار گرفته و هر کدام سنگ پیروی از این عارف دانا را به سینه زده و دیگری را به انحراف فکری و عملی محکوم می کند، کار ما را مشکل تر می سازد تا اینکه به عمق پیام وی برسیم. در چنین زمان کسانی که باور دارند خداوندگار بلخ برای نوع انسان می نوشت و مخاطب وی تنها انسان بود و نه دانشگاهی و مدرسه ای، باید کمی با زیرکی قدم بردارند و برای اثبات گفته های خود برهان قانع کننده و قاطع بیاورند.
همانطور که در بالا اشاره کردم مولوی بحر بیکران و ژرفی است که هرچه در آن سیر کنیم به ساحل نخواهیم رسید و هرچه به زیر برویم ته آن پیدا شدنی نیست، من نیز در مطالعه به قرآن پارسی- مثنوی مولوی-  سری به این کتاب زدم که با مسائل زیبا و جالبی روبرو شدم،لذا با خود گفتم اگر ننویسم و بگذارم تا دیگران در این زمینه قلم فرسایی کنند حیف خواهد بود،  بنابراین تصمیم گرفتم  تا این چند سطر پژوهش که من از درون آیات قرآن پارسی بیرون کشیده ام را در چند بند در خدمت حق طلبان قرار بدهم تا کسانی که در پی نور هدایت اند و می خواهند به حقیقت دست یابند، بتوانند کم از کم شمع لرزانی شوند که راه را برای سالک راهنمایی کنند تا از این سمت به خورشید راهیاب گردد.
منظور از نوشته در حقیقت چند جنبه دارد. یکی این که واقعا خواسته ام باور مذهبی مولوی را پیدا بکنم که نسبت به خلفای راشدین در روزگار اختلاف شیعه و سنی چه باور داشته و دوما؛ مولانا تا چه حد از این مضمون در شعر فارسی استفاده برده است همانگونه که امروز تاثیر پذیری شعرای پارسی زبان از سوژه های عرب و اسلام یکی از پژوهشات گسترده ای در قلمرو ادبیات پارسی است.
………………………..

ابوبکر صدیق- رضی الله عنه-
آنطور که در تواریخ نوشته شده است مولوی خود از نسب ابوبکر پسر ابی قحافه  بوده است و نیاکان پدری وی از اعرابی بود که در زمان لشکر کشی های اعراب بر خراسان، در شهر ام البلاد بلخ ساکن شده و مولانا در همین شهر و از همین نسب دیده به جهان گشوده است.( پدرش از سوی مادر دخترزاده سلطان علاء الدین محمد خوارزمشاه بود، به همین جهت به" بهاء الدین ولد" معروف شد.)  
خداوند گار بلخ بر مبنای شواهد تاریخی ابوبکر را نخستین مسلمان پس از پیامبر می داند که به مجرد شنیدن پیام وی بدون تاخیر به پیامبری آنحضرت ایمان آورد و آئین گذشته خود را رها کرد و به اسلام گروید:

        
چون ابوبکر از محمد برده بو                                          گفت هذا لیس وجه کاذب
***
صداقت و راستگویی سیدنا ابوبکر در اشعار و اندیشه مولوی، نمونه است و مولوی از آن در جای جای مثنوی و دیوان شمس در پیامی به انسان یاد آوری کرده است. مولوی، حضرت ابو بکر را مسلمان راستگو و صدیق می داند و این لقب را خاص آنحضرت می پذیرد که برای همین صفت است که ابوبکر سردار و سرور دنیا و آخرت می شود و مولوی در ضمن ذکر این مطلب، پیامی را نیز به مسلمانان می دهد که انسان از صداقت، ابو بکروار به سروری دو دنیا می رسد. چنانچه می گوید:

مر ابوبکر تقی را گو ببین                                شد ز صدیقی امیر المحشرین
***

کو زهره که بشمارم این کرده و ان کرده        با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری
***

در هوای عشق او صدیق صدق می زند          احمدش گوید که واشوقنا لقا اخواننا
***

    چشم احمد بر ابوبکری زده                              او زیک تصدیق صدیق آمده

ابوبکر در اندیشه مولوی نشانه توفیق خدایی است. او باور دارد که خدا بر ابوبکر موهبت کرد تا او را نخستین رفیق پیامبرش قرار بدهد و این  که وی نخستین یار پیامبر اکرم انتخاب شد را بزرگترین هدیه ای می داند که خدا بر ابوبکر عنایت کرده است چنانچه می فرماید:

چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد

بر مبنای این اندیشه که مولوی ابوبکر را بهترین یار و تنها همسفر پیامبر می بیند. در آثار خود از خاطره غار ثور سوژه ها و معنی های پر ارزش و زیبایی در اشعارش در چند جا تعریف کرده است. او این سفر را نه تنها سفری ظاهری و یا فرار عادی دو انسان از دست دشمنان بلکه آن را سفر معنوی دو دوست بسیار صمیمی عنوان کرده که اگرچه ظاهرا باهم در هجرت اند و از ترس دشمنان و رد گمی به غاری پناه برده اند اما در حقیقت روح آنان در آسمان ها و در آفاق و انفس در سیر بود. مولوی در بیتی با اشاره آشکار به صدیق اکبر می گوید که وی نیز جسماً در غار حضور دارد در حالیکه روحا با پیامبر در پرواز و سیر بوده است :

    صدیق با محمد بر هفت آسمانست          هر چند کو به ظاهر در غار می نماید

به نظر من تاریخ سفر پیامبر از مکه به مدینه در دوران زندگی پیامبر و اسلام یکی از مهمترین و سرنوشت ساز ترین دوران زندگی آن حضرت می باشد که بدون شک در چنین شرائطحساس انتخاب ابوبکر به عنوان همسفر و کسی که به وی اعتماد کامل دارد نباید نادیده گرفته شود، بدون شک این خاطره بیاد ماندنی هم شد. به همین خاطر مولانا در اشعارش خاطرات این سفر و این غار را در استعارات و کنایات ادبی نیز استفاده کرده است و آن را نمادی از خلوت دو دوست قرار داده که همه جهان در کاراند تا آنان را از جهانیان پنهان کنند تا مبادا در خلوت آنان مزاحمتی ایجاد شود. عنکبوتی می آید و پرده در غار می تند و کبوتری تخم می گذارد تا دیگران بر خلوت آن دو مزاحمتی ایجاد نکنند. مولوی در چندین جا از این خاطره ذکر کرده است:

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار             بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
***
عنکبوتی بتند پرده اغیار شود                    همچو صدیق و محمد من و او در غاری
***
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی               فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
***

هستی تو فخر ما هستی ما عار ما                       احمد و صدیق بین در دل چون غار ما
***
چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن                 گر صادق صدیقی در غار سعادت رو
***
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق           دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد
***
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری              زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو
***
چیز دیگری که مولوی در اشعارش به آن نسبت به عمل ابوبکر به عنوان یک عمل بارز اشاره می کند، سخاوت و خدمات ارزنده آن حضرت در روزگار پر مشقت اسلام است که کفار، بردگان موحد اسلام را در زیر تازیانه و شلاق های کشنده می خوابانیدند تا از آنان اعتراف توبه بگیرند و از خدا باز گردانند که در این زمان ابوبکر با دارایی که در اختیار داشت آن را در خدمت خدا و اسلام قرار داده این بردگان را با قیمت های گزاف می خرید و آزاد می کرد که بلال- موذن رسول خدا- نمونه آنان بود. این خاطرات را نیز مولوی در چندین جا ذکر کرده است:

تاکه صدیق آن طرف برمی گذشت               آن احد گفتن به گوش او برفت

روز دیگر از پگه صدیق تفت                   آن طرف از بهر کاری می برفت

عمرفاروق:
به اندیشه مولوی عمر فاروق از آنکسانی بود که همه عمر را کمر بسته در خدمت پیامبر حاضر بود و به قولی عمر به مانند شمشیر بران و برهنه ای در دستان رسول بود که در صورت امر آن حضرت بدون تامل به اجرا می آمد:
اى مرا تو مصطفى من چون عمر                           از براى خدمتت بندم كمر

بدون شک داستان اسلام آوردن عمر یکی از شگفت ترین داستان های زمان پیش از هجرت در تاریخ اسلام است که در آن زمان در حالیکه مسلمانان در بی پناهی به سر می بردند و در همه قریش کسی را نداشتند که از آنان حمایت فزیکی کند، مردی از قریش اسلام می آورد که در شمشیر زنی و جوانمردی  در قریش بر سر زبان ها است و در دشمنی نیز اگر کسی از وی دشمن تر باشد آن ابوجهل بود نه کسی دیگر. آری عمر فاروق- این دشمن بزرگ اسلام در حالیکه در یکی از روز های پر هیاهوی مکه از خانه به قصد کشتن رسول خدا بیرون می شود تا برای همیشه- العیاذبالله- از شر اسلام و محمد رهایی پیدا کند و این دوگانگی چند ساله بین براداران و عمو زاده ها را در قریش به پایان برساند، ناگهان خودش به صف اسلام می پیوندد؛ مولوی این حادثه جالب را در شعر چنین بیان کرده است:
شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید                      در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد

در بیت بالا مولوی همچنین به روایت معروف اسلامی نیز اشاره می کند که گویا پیامبر برای تقویت اسلام از خداوند خواسته بود تا اگر صلاحبداند از دونفر عمر یا ابوالحکم (ابوجهل) یکی را به اسلام مشرف نماید که خداوند این دعای پیامبر را در شان عمر پذیرفت و نظر خدایی بر وی افتاد، اما مولوی این داستان را در سوژه عمومی نیز استفاده برده و می گوید که اگر لطف و نظر الهی شامل حال انسان گردد اگر وی برای دشمنی خدا هم برخواسته باشد، خدا بر وی احسان می فرماید و او را محبوب خود می گرداند.
فاروق اعظم برای مولوی نمونه ثبات و مردانگی و دیو شکنی است . پسر خطاب با اسلام آوردنش چنان پایبند به این دین می شود که دیوان و ددان که چون غبار سر و صورت اسلام را لکه دار می کردند، از چهره اسلام می زدود و آنان در همه جا از عمر گریزان بودند. مولوی در زمانی که دوباره دیوها از پس کوچه ها به خیابان ها راه یافته اند، آرزوی عمَر می کند و می گوید:
عمری باید تا دیو از او بگریزد

نخستین برجستگی حضرت عمر در تاریخ اسلام همان عدالت وی است که به حق به فاروق معروف گشت و در کتب و روایات بی شمار اسلامی از عدالت عمر حکایت ها نوشته اند که مولوی نیز یکی از حکایات شکسته نفسی و متانت عمر را در دفتر نخست مثنوی  تحت عنوان " آمدن رسول روم تا امیر المومینین عمر رض و دیدن او کرامات عمر رض " : این داستان بسیار دراز است و دوستداران می توانند همه آن را در مثنوی بخوانند اما من چند بیت زیبای آن را که مولوی  در شان عمر در این قصه آورده دراینجا درج میکنم.
مولوی می گوید:
تا عمر آمد ز قيصر يك رسول                        در مدينه از بيابان نغول‏
گفت كو قصر خليفه اى حشم                     تا من اسب و رخت را آن جا كشم‏
قوم گفتندش كه او را قصر نيست                 مر عمر را قصر، جان روشنى است‏
گر چه از ميرى و را آوازه‏اى است                  همچو درويشان مر او را كازه‏اى است‏
اى برادر چون ببينى قصر او                         چون كه در چشم دلت رسته ست مو
چشم دل از مو و علت پاك آر                       و آن گهان ديدار قصرش چشم دار
چون رسول روم اين الفاظ تر                        در سماع آورد شد مشتاق‏تر
ديده را بر جستن عمر گماشت                    رخت را و اسب را ضايع گذاشت‏
هر طرف اندر پى آن مرد كار                        مى‏شدى پرسان او ديوانه‏وار
كاين چنين مردى بود اندر جهان                    وز جهان مانند جان باشد نهان‏
جست او را تاش چون بنده بود                     لا جرم جوينده يابنده بود
ديد اعرابى زنى او را دخيل                          گفت عمر نك به زير آن نخيل‏
زير خرما بن ز خلقان او جدا                          زير سايه خفته بين سايه‏ى خد

يافتن رسول روم عمر را خفته در زير درخت‏:
آمد او آن جا و از دور ايستاد                          مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد
هيبتى ز آن خفته آمد بر رسول                     حالتى خوش كرد بر جانش نزول‏
گفت با خود من شهان را ديده‏ام                    پيش سلطانان مه و بگزيده‏ام‏
از شهانم هيبت و ترسى نبود                       هيبت اين مرد هوشم را ربود
رفته‏ام در بيشه‏ى شير و پلنگ                      روى من ز يشان نگردانيد رنگ‏
اندر اين فكرت به حرمت دست بست              بعد يك ساعت عمر از خواب جست‏

سلام كردن رسول روم بر عمر:
كرد خدمت مر عمر را و سلام                        گفت پيغمبر سلام آن گه كلام‏
پس عليكش گفت و او را پيش خواند               ايمنش كرد و به پيش خود نشاند‏
چون عمر اغيار رو را يار يافت                         جان او را طالب اسرار يافت‏

سؤال كردن رسول روم از عمر:
مرد گفتش كاى امير المؤمنين                       جان ز بالا چون در آمد در زمين‏
گفت يا عمر چه حكمت بود و سر                  حبس آن صافى در اين جاى كدر
گفت تو بحثى شگرفى مى‏كنى                   معنيى را بند حرفى مى‏كنى‏
حبس كردى معنى آزاد را                            بند حرفى كرده اى تو ياد را
از براى فايده اين كرده‏اى                             تو كه خود از فايده در پرده‏اى‏

همچنین در همین دفتر نخست مثنوی حکایت دیگری از عمر نقل نموده است که در آن بزرگی و کرامت آن حضرت را نشان می دهد که به دستور و الهام الهی به پیر چنگی از بیت المال به پشت خود برایش آذوقه می دهد:
خلاصه داستان این است:
در خواب گفتن هاتف مر عمر را كه چندين زر از بيت المال به آن مرده ده كه در گورستان خفته است‏

آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت                     تا كه خويش از خواب نتوانست داشت‏
در عجب افتاد كاين معهود نيست                         اين ز غيب افتاد بى‏مقصود نيست‏
سر نهاد و خواب بردش خواب ديد                       كامدش از حق ندا جانش شنيد

بانگ آمد مر عمر را كاى عمر                           بنده‏ى ما را ز حاجت باز خر
بنده‏اى داريم خاص و محترم                               سوى گورستان تو رنجه كن قدم‏
اى عمر برجه ز بيت المال عام                           هفت صد دينار در كف نه تمام‏
پيش او بر كاى تو ما را اختيار                           اين قدر بستان كنون معذور دار
پس عمر ز آن هيبت آواز جست                          تا ميان را بهر اين خدمت ببست‏
سوى گورستان عمر بنهاد رو                             در بغل هميان دوان در جستجو
گرد گورستان دوانه شد بسى                              غير آن پير او نديد آن جا كسى‏
گفت اين نبود دگر باره دويد                               مانده گشت و غير آن پير او نديد
گفت حق فرمود ما را بنده‏اى است                        صافى و شايسته و فرخنده‏اى است‏
پير چنگى كى بود خاص خدا                              حبذا اى سر پنهان حبذا
بار ديگر گرد گورستان بگشت                            همچو آن شير شكارى گرد دشت‏
چون يقين گشتش كه غير پير نيست                      گفت در ظلمت دل روشن بسى است‏
آمد او با صد ادب آن جا نشست                           بر عمر عطسه فتاد و پير جست‏
مر عمر را ديد و ماند اندر شگفت                        عزم رفتن كرد و لرزيدن گرفت‏
گفت در باطن خدايا از تو داد                              محتسب بر پيركى چنگى فتاد
چون نظر اندر رخ آن پير كرد                            ديد او را شرمسار و روى زرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم                        كت بشارتها ز حق آورده‏ام‏
چند يزدان مدحت خوى تو كرد                           تا عمر را عاشق روى تو كرد
پيش من بنشين و مهجورى مساز                         تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مى‏كند مى‏پرسدت                             چونى از رنج و غمان بى‏حدت‏
نك قراضه‏ى چند ابريشم بها                               خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون اين را شنيد                        دست مى‏خاييد و بر خود مى‏تپيد
بانگ مى‏زد كاى خداى بى‏نظير                           بس كه از شرم آب شد بى‏چاره پير
چون بسى بگريست و از حد رفت درد                   چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
گفت اى بوده حجابم از اله                                 اى مرا تو راه زن از شاه راه‏
اى بخورده خون من هفتاد سال                           اى ز تو رويم سيه پيش كمال‏
اى خداى با عطاى با وفا                                   رحم كن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمرى كه هر روزى از آن                      كس نداند قيمت آن در جهان‏
خرج كردم عمر خود را دم‏به‏دم                           در دميدم جمله را در زير و بم‏
آه كز ياد ره و پرده‏ى عراق                               رفت از يادم دم تلخ فراق‏
واى كز ترى زير افكند خرد                              خشك شد كشت دل من دل بمرد
واى كز آواز اين بيست و چهار                           كاروان بگذشت و بى‏گه شد نهار
اى خدا فرياد زين فريادخواه                               داد خواهم نه ز كس زين داد خواه‏
داد خود از كس نيابم جز مگر                             ز آن كه او از من به من نزديكتر
كاين منى از وى رسد دم دم مرا                          پس و را بينم چو اين شد كم مرا
همچو آن كاو با تو باشد زر شمر                         سوى او دارى نه سوى خود نظر


پس عمر گفتش كه اين زارى تو                          هست هم آثار هشيارى تو
چون كه فاروق آينه‏ى اسرار شد                          جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان بى‏گريه و بى‏خنده شد                         جانش رفت و جان ديگر زنده شد

داستان دیگر در مثنوی از درک و دانش عمر ذکر شده است که چگونه امیر المومینین در حالیکه شهر در آتش می سوزد و مردم پا وسر برهنه به نزد وی برای چاره جویی آمده اند، او با متانت و آرامش در حالیکه می داند منبع این آتش سرپیچی از فرمان خدا است به مردم نصیحت می کند و آنان را متوجه می کند که : دل آگاهی می باید و گرنه    گدا یک لحظه بی نام خدا نیست  و برای ایشان می گوید که زکات و کمک به قفرا را از روی عادت نکیند بلکه برای خدا بکنید:
کوتاه داستان چنین است:
آتشى افتاد در عهد عمر                                    همچو چوب خشك مى‏خورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانه‏ها                                   تا زد اندر پر مرغ و لانه‏ها
نيم شهر از شعله‏ها آتش گرفت                            آب مى‏ترسيد از آن و مى‏شگفت‏
مشكهاى آب و سركه مى‏زدند                             بر سر آتش كسان هوشمند
آتش از استيزه افزون مى‏شدى                            مى‏رسيد او را مدد از بى‏حدى‏
خلق آمد جانب عمر شتاب                                 كاتش ما مى‏نميرد هيچ از آب‏
گفت آن آتش ز آيات خداست                               شعله‏اى از آتش بخل شماست‏
آب بگذاريد و نان قسمت كنيد                              بخل بگذاريد اگر آل منيد
خلق گفتندش كه در بگشوده‏ايم                             ما سخى و اهل فتوت بوده‏ايم‏
گفت نان در رسم و عادت داده‏ايد                         دست از بهر خدا نگشاده‏ايد
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز                           نه از براى ترس و تقوى و نياز
مال تخم است و به هر شوره منه                         تيغ را در دست هر ره زن مده‏
اهل دين را باز دان از اهل كين                           همنشين حق بجو با او نشين‏
هر كسى بر قوم خود ايثار كرد                           كاغه پندارد كه او خود كار كرد
مولوی از دوران خلافت عمر در چندین جای در کتاب مثنوی حکایات جالب ذکر کرده و از این دوران، دوران تامین عدالت و ظلم ستیزی یاد می کند که مردم در پناه رفاه حکومت اسلامی به سر می برند و سایه شمشیر سلطان های جبار دیگر از سر مستضعفان بدور است و نیز در ابیات پر معنی و ظریف نشان می دهد که چگونه خلیفه در میان مردم به کار و امور اجتماعی مردم اشتغال داشته است. در اینجا و در این بخش دو حکایت دلچسب دیگری از مثنوی را می آوریم که در دفتر دوم مثنوی آمده است:
حکایت نخست تحت عنوان "هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر" آمده است که فشرده آن این است:

ماه روزه گشت در عهد عمر                  بر سر كوهى دويدند آن نفر
تا هلال روزه را گيرند فال                     آن يكى گفت اى عمر اينك هلال‏
چون عمر بر آسمان مه را نديد                گفت كاين مه از خيال تو دميد
ور نه من بيناترم افلاك را                      چون نمى‏بينم هلال پاك را
گفت تر كن دست و بر ابرو بمال              آن گهان تو بر نگر سوى هلال‏
چون كه او تر كرد ابرو مه نديد               گفت اى شه نيست مه شد ناپديد
گفت آرى موى ابرو شد كمان                  سوى تو افكند تيرى از گمان‏
چون يكى مو كج شد او را راه زد             تا به دعوى لاف ديد ماه زد
موى كج چون پرده‏ى گردون بود              چون همه اجزات كج شد چون بود
و حکایت دوم که آنرا در همین دفتر دوم در بین حکایت بنام " قصه‏ى آن صوفى كه زن خود را با بيگانه بگرفت " می آورد که چنین است:

عهد عمر آن امير مومنان                      داد دزدى را به جلاد و عوان‏
بانگ زد آن دزد كاى مير ديار                اولين بار است جرمم زينهار
گفت عمر حاش لله كه خدا                      بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پى اظهار فضل                    باز گيرد از پى اظهار عدل‏
تا كه اين هر دو صفت ظاهر شود             آن مبشر گردد اين منذر شود
بارها زن نيز اين بد كرده بود                  سهل بگذشت آن و سهلش مى‏نمود
آن نمى‏دانست عقل پاى سست                  كه سبو دايم ز جو نايد درست‏
آن چنانش تنگ آورد آن قضا                   كه منافق را كند مرگ فجا
نه طريق و نه رفيق و نه امان                  دست كرده آن فرشته سوى جان‏
آن چنان كاين زن در آن حجره‏ى جفا         خشك شد او و حريفش ز ابتلا
گفت صوفى با دل خود كاى دو گبر           از شما كينه كشم ليكن به صبر
ليك نادانسته آرم اين نفس                       تا كه هر گوشى ننوشد اين جرس‏
از شما پنهان كشد كينه محق                   اندك اندك همچو بيمارى دق‏
مرد دق باشد چو يخ هر لحظه كم             ليك پندارد به هر دم بهترم‏
همچو كفتارى كه مى‏گيرند و او               غره‏ى آن گفت كاين كفتار كو
هيچ پنهان خانه آن زن را نبود                 سمج و دهليز و ره بالا نبود
نه تنورى كه در آن پنهان شود                 نه جوالى كه حجاب آن شود
همچو عرصه‏ى پهن روز رستخيز            نه گو و نه پشته نه جاى گريز
گفت يزدان وصف اين جاى حرج             بهر محشر لا ترى فيها عوج‏

عثمان ذی النورین:
عثمان پسر عفان نزد مولوی معروف است به همان لقب که وی با ازدواج با دو نور چشم رسول خدا صلی الله علیه وسلم  آن را کمایی کرده که صاحب دو نور یا ذی النورین گفته می شود و مولوی در این موضع چنین فرموده است:

چونک عثمان آن عیان را عین گشت                   نور فایض بود و ذی النورین گشت

مولوی گذشته از همه دغدغه های مذهبی و باور های بی نتیجه در آن روزگار، ابن عفان را به عنوان خلیفه سوم اسلام و مسلمانان پذیرفته و آن را در مثنوی چنین بیان کرده است:

خمش باش ای تن که تا جان بگوید                     علی میر گردد چو بگذشت عثمان

و نیز عثمان را نسبت به خدمت که در جمع قرآن کرده است باور دارد زیرا بگمان اغلب در آن روزگار بحث های زیادی پیرامون تحریف قرآن قرار داشت که مولوی بدون در نظر داشت این بحث های ناروا  مصحف عثمانی را همان قرآنی می پذیرد که تا به امروز نزد مسلمین است و آن در همه نماز ها و مسائل شرعی مبنای کار و امور مسلمانان جهان قرار دارد:
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
مولانا بر مسند نشستن عثمان به عنوان خلیفه اسلامی را نماد امید بر مسلمانان می داند و از آن سوژه ای بر می گیرد برای نسل خود و پس از خود که اگر عمر- آن شاه عدالت- از جهان می گذرد پس نباید بر مصیبت دوام دار نشست و اگر بر ما که مصیبت در از دست دادن رهبری و یا کلانی می رسد غصه نخوریم که عثمانی می رسد و دوباره کار رونق می گیرد.

اگر دی رقت باقی باد امروز                           وگر عمر بشد عثمان در آمد

مولوی نخستین بیانیه حضرت عثمان را در مثنوی  تحت نام " قصه‏ى آغاز خلافت عثمان و خطبه‏ى وى در بيان آن كه ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول‏" در دفتر چهارم مثنوی چنین آورده است:

قصه‏ى عثمان كه بر منبر برفت               چون خلافت يافت بشتابيد تفت‏
منبر مهتر كه سه پايه بده‏ست                   رفت بو بكر و دوم پايه نشست‏
بر سوم پايه عمر در دور خويش              از براى حرمت اسلام و كيش‏
دور عثمان آمد او بالاى تخت                  بر شد و بنشست آن محمود بخت‏
پس سؤالش كرد شخصى بو الفضول          كان دو ننشستند بر جاى رسول‏
پس تو چون جستى از ايشان برترى          چون به رتبت تو از ايشان كمترى‏
گفت اگر پايه‏ى سوم را بسپرم                  وهم آيد كه مثال عمرم‏
بر دوم پايه شوم من جاى جو                  گويى بو بكر است و اين هم مثل او
هست اين بالا مقام مصطفى                    وهم مثلى نيست با آن شه مرا
بعد از آن بر جاى خطبه آن ودود              تا به قرب عصر لب خاموش بود
زهره نه كس را كه گويد هين بخوان          يا برون آيد ز مسجد آن زمان‏
هيبتى بنشسته بد بر خاص و عام              پر شده نور خدا آن صحن و بام‏
هر كه بينا ناظر نورش بدى                    كور ز آن خورشيد هم گرم آمدى‏
پس ز گرمى فهم كردى چشم كور             كه بر آمد آفتابى بى‏فتور
ليك اين گرمى گشايد ديده را                   تا ببيند عين هر بشنيده را
گرمى‏اش را ضجرتى و حالتى                ز آن تبش دل را گشادى فسحتى‏
كور چون شد گرم از نور قدم                  از فرح گويد كه من بينا شدم‏
سخت خوش مستى ولى اى بو الحسن         پاره‏اى راه است تا بينا شدن‏
اين نصيب كور باشد ز آفتاب                  صد چنين و الله اعلم بالصواب‏
و انكه او آن نور را بينا بود                    شرح او كى كار بو سينا بود
ور شود صد تو كه باشد اين زبان             كه بجنباند به كف پرده‏ى عيان‏
واى بر وى گر بسايد پرده را                  تيغ اللهى كند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر كند            آن سرى كز جهل سرها مى‏كند
اين به تقدير سخن گفتم ترا                      ور نه خود دستش كجا و آن كجا
خاله را خايه بدى خالو شدى                   اين به تقدير آمده‏ست ار او بدى‏
از زبان تا چشم كاو پاك از شك است         صد هزاران ساله گويم اندك است‏
هين مشو نوميد نور از آسمان                  حق چو خواهد مى‏رسد در يك زمان‏
صد اثر در كانها از اختران                    مى‏رساند قدرتش در هر زمان‏
اختر گردون ظلم را ناسخ است                اختر حق در صفاتش راسخ است‏
چرخ پانصد ساله راه اى مستعين              در اثر نزديك آمد با زمين‏
سه هزاران سال و پانصد تا زحل             دم‏به‏دم خاصيتش آرد عمل‏
درهمش آرد چو سايه در اياب                 طول سايه چيست پيش آفتاب‏
وز نفوس پاك اختروش مدد                    سوى اخترهاى گردون مى‏رسد
ظاهر آن اختران قوام ما                        باطن ما گشته قوام سما

علی مرتضی:
حکایت عمر و علی در سراسر مثنوی و دیوان شمس آمده است و مولوی این دو را در هر جایی در نمایه های ادبی، اجتماعی، اخلاق، عدالت، شجاعت و فداکاری و در ابیات پراکنده و قصائد جدا گانه گنجانیده است.
و اما سخن از مرتضی علی شیر خدا- افتخار هر نبی و هر ولی است.کسی که برای مولوی، نمادی از شجاعت نه تنها در برابر دشمن در صحنه پیکار بلکه در برابر همه مصیبت هایی که جهان در پیش پای انسان می نهد است و خداوندگار بلخ، علی را نمونه قرار می دهد و خطاب می کند که اگر بخت انسان علی گردد پس شکوه ای از آلام نیست:

اکنون بزند گردن غم های جهان را                                 کاقبال تو چون حیدر کرار درامد

مولوی هویت علی را در میدان های نبرد حق در برابر باطل پیدا کرده است. علی برای مولوی صاحب ذوالفقار و فاتح خیبر- آن دژ تسخیر ناپذیر- بود ما نیز از زبان بلخی ذکر می کنیم:

تا سپرهای فلک ها را درید                              قاب قوسین از علی تیری فکند
***

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد                     آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
***
دریغ پرده هستی خدای برکندی                    چنانک آن در خیبر علی حیدر کند
***
در غزا خویش ذوالفقار کند                      ز انتظار رسول تیغ علی
***
يا تبر برگير و مردانه بزن                      تو على‏وار اين در خيبر بكن

علی در مثنوی مولوی نمونه مدارج کمال اخلاق انسانی تراشیده شده است که همه کار و عملش برای خدا است و مولانا توصیه می کند که اخلاص عمل را باید از وی آموخت که او هرچه می کرد برای پروردگارش بود و برای خوشنودی او تعالی. حلم و گذشت علی برای پروردگار را مولانا در دفتر نخست مثنوی تحت نام " خدو انداختن خصم در روى امير المؤمنين على عليه السلام و انداختن على شمشير را از دست" بسیار به زیبایی به نظم کشیده که فشرده آن این است:

از على آموز اخلاص عمل                                شير حق را دان مطهر از دغل‏
در غزا بر پهلوانى دست يافت                            زود شمشيرى بر آورد و شتافت‏
او خدو انداخت در روى على                             افتخار هر نبى و هر ولى‏
آن خدو زد بر رخى كه روى ماه                         سجده آرد پيش او در سجده‏گاه‏
در زمان انداخت شمشير آن على                         كرد او اندر غزايش كاهلى‏
گشت حيران آن مبارز زين عمل                         وز نمودن عفو و رحمت بى‏محل‏
گفت بر من تيغ تيز افراشتى                               از چه افكندى مرا بگذاشتى‏

پس بگفت آن نو مسلمان ولى                              از سر مستى و لذت با على‏
كه بفرما يا امير المؤمنين                                  تا بجنبد جان بتن در چون جنين‏
در محل قهر اين رحمت ز چيست                        اژدها را دست‏دادن راه كيست‏

گفت من تيغ از پى حق مى‏زنم                            بنده‏ى حقم نه مأمور تنم‏
شير حقم نيستم شير هوا                                    فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت إذ رميتم در حراب                               من چو تيغم و آن زننده آفتاب‏
رخت خود را من ز ره برداشتم                           غير حق را من عدم انگاشتم‏
سايه‏ام من كدخدايم آفتاب                                   حاجبم من نيستم او را حجاب‏
من چو تيغم پر گهرهاى وصال                           زنده گردانم نه كشته در قتال‏
خشم بر شاهان شه و ما را غلام                          خشم را هم بسته‏ام زير لگام‏

مولوی علی را یگانه شاگرد مکتب اسلام می داند که تا آخر از مربی این آئین (حضرت محمد) درس آموخت و این آموزش تا روز واپسین زندگی پیامبر ادامه داشت و تا آن روز از نزد ایشان علم آموخته است چنانچه که یکی از فرموده های رسول بر علی را در مثنوی چنین به نظم کشیده است:

گفت پيغمبر على را كاى على                             شير حقى پهلوانى پر دلى‏
ليك بر شيرى مكن هم اعتماد                              اندر آ در سايه‏ى نخل اميد
يا على از جمله‏ى طاعات راه                             بر گزين تو سايه‏ى خاص اله‏
هر كسى در طاعتى بگريختند                             خويشتن را مخلصى انگيختند
تر برو در سايه‏ى عاقل گريز                             تا رهى ز آن دشمن پنهان ستيز
از همه طاعات اينت بهتر است                           سبق يابى بر هر آن سابق كه هست‏
چون گرفتت پير هين تسليم شو                            همچو موسى زير حكم خضر رو
صبر كن بر كار خضرى بى‏نفاق                         تا نگويد خضر رو هذا فراق‏
گر چه كشتى بشكند تو دم مزن                            گر چه طفلى را كشد تو مو مكن‏
دست او را حق چو دست خويش خواند                  تا يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ براند
دست حق ميراندش زنده‏ش كند                            زنده چه بود جان پاينده‏ش كند
هر كه تنها نادرا اين ره بريد                              هم به عون همت پيران رسيد
دست پير از غايبان كوتاه نيست                           دست او جز قبضه‏ى الله نيست‏
غايبان را چون چنين خلعت دهند                         حاضران از غايبان لا شك بهند
غايبان را چون نواله مى‏دهند                              پيش مهمان تا چه نعمتها نهند
كو كسى كه پيش شه بندد كمر                             تا كسى كه هست بيرون سوى در
چون گزيدى پير نازك دل مباش                          سست و ريزيده چو آب و گل مباش‏
گر بهر زخمى تو پر كينه شوى                           پس كجا بى‏صيقل آيينه شوى‏

و نیز حکایت دیگری در باره حضرت علی در مثنوی آمده است که فشرده آن را نیز در آخر این نوشته می آوریم و آن حکایت این است:
من چنان مردم كه بر خونى خويش                       نوش لطف من نشد در قهر نيش‏
گفت پيغمبر به گوش چاكرم                               كاو برد روزى ز گردن اين سرم‏
كرد آگه آن رسول از وحى دوست                       كه هلاكم عاقبت بر دست اوست‏
او همى‏گويد بكش پيشين مرا                              تا نيايد از من اين منكر خطا
من همى‏گويم چو مرگ من ز تست                       با قضا من چون توانم حيله جست‏
او همى‏افتد به پيشم كاى كريم                              مر مرا كن از براى حق دو نيم‏
تا نيايد بر من اين انجام بد                                  تا نسوزد جان من بر جان خود
من همى‏گويم برو جف القلم                                ز آن قلم بس سر نگون گردد علم‏
هيچ بغضى نيست در جانم ز تو                           ز آن كه اين را من نمى‏دانم ز تو
آلت حقى تو فاعل دست حق                               چون زنم بر آلت حق طعن و دق‏
گفت او پس آن قصاص از بهر چيست                   گفت هم از حق و آن سر خفى است‏
گر كند بر فعل خود او اعتراض                          ز اعتراض خود بروياند رياض‏
اعتراض او را رسد بر فعل خود                         ز آن كه در قهر است و در لطف او احد
اندر اين شهر حوادث مير اوست                          در ممالك مالك تدبير اوست‏
آلت خود را اگر او بشكند                                  آن شكسته گشته را نيكو كند
رمز ننسخ آيه او ننسها                                     نأت خيرا در عقب مى‏دان مها
هر شريعت را كه حق منسوخ كرد                       او گيا برد و عوض آورد ورد
شب كند منسوخ شغل روز را                             بين جمادى خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز                          تا جمادى سوخت ز آن آتش فروز
گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات                         نى درون ظلمت است آب حيات‏
نى در آن ظلمت خردها تازه شد                          سكته‏اى سرمايه‏ى آوازه شد
كه ز ضدها ضدها آمد پديد                                در سويدا روشنايى آفريد
جنگ پيغمبر مدار صلح شد                               صلح اين آخر زمان ز آن جنگ بد
صد هزاران سر بريد آن دلستان                          تا امان يابد سر اهل جهان‏
باغبان ز آن مى‏برد شاخ مضر                           تا بيابد نخل قامتها و بر
مى‏كند از باغ دانا آن حشيش                               تا نمايد باغ و ميوه خرميش‏
مى‏كند دندان بد را آن طبيب                               تا رهد از درد و بيمارى حبيب‏
بس زيادتها درون نقصهاست                              مر شهيدان را حيات اندر فناست‏
چون بريده گشت حلق رزق خوار                        يرزقون فرحين شد گوار
حلق حيوان چون بريده شد به عدل                        حلق انسان رست و افزون گشت فضل‏
حلق انسان چون ببرد هين ببين                            تا چه زايد كن قياس آن بر اين‏
حلق ثالث زايد و تيمار او                                  شربت حق باشد و انوار او
حلق ببريده خورد شربت ولى                             حلق از لا رسته مرده در بلى‏

بس كن اى دون همت كوته بنان                          تا كى‏ات باشد حيات جان به نان‏
ز آن ندارى ميوه‏اى مانند بيد                               كآبرو بردى پى نان سپيد
گر ندارد صبر زين نان جان حس                        كيميا را گير و زر گردان تو مس‏
جامه شويى كرد خواهى اى فلان                         رو مگردان از محله‏ى گازران‏
گر چه نان بشكست مر روزه‏ى ترا                       در شكسته بند پيچ و برتر آ
چون شكسته بند آمد دست او                               پس رفو باشد يقين اشكست او
گر تو آن را بشكنى گويد بيا                               تو درستش كن ندارى دست و پا
پس شكستن حق او باشد كه او                             مر شكسته گشته را داند رفو
آن كه داند دوخت او داند دريد                             هر چه را بفروخت نيكوتر خريد
خانه را ويران كند زير و زبر                            پس به يك ساعت كند معمورتر
گر يكى سر را ببرد از بدن                                صد هزاران سر بر آرد در زمن‏
گر نفرمودى قصاصى بر جناة                            يا نگفتى فى القصاص آمد حيات‏
خود كه را زهره بدى تا او ز خود                        بر اسير حكم حق تيغى زند
ز آن كه داند هر كه چشمش را گشود                    كآن كشنده سخره‏ى تقدير بود
هر كه را آن حكم بر سر آمدى                            بر سر فرزند هم تيغى زدى‏
رو بترس و طعنه كم زن بر بدان                         پيش دام حكم عجز خود بدان‏

پایان